رسته‌ها
دیوان محمد جمال الدین اصفهانی
امتیاز دهید
5 / 4.5
با 31 رای
امتیاز دهید
5 / 4.5
با 31 رای
ناشر: شرکت کانون کتاب
اسکن: کتابخانه دیجیتال هند


جمال الدین اصفهانی
محمد بن‌عبدالرزاق اصفهانی ملقب به جمال الدین در اوایل قرن ششم هجری در اصفهان زاده شد. خاندان جمال الدین از طبقه فضلا و شعرا نبوده اند و چنان‌که از اشعار وی و اشارات بعضی از تذکره نویسان مستفاد است او یا خاندانش به شغل زرگری می‌پرداخته‌اند و او از دکان رخت زی مدرسه آورد.
استاد جمال‎الدین علاوه بر مراتب علمی و حکمت و شاعری در صنعت زرگری و نقاشی هم استاد بوده است.
از اشعارش چنین برمی‎آید که دارای چهار فرزند بوده است، که از این چهار فرزند، کمال‎الدین اسماعیل، راه پدر را در پیش گرفت و در شاعری شهره شد.
جمال الدین بر حسب معمول آن عصر در آداب عربی و به احتمال قوی در مبادی علوم و نیز در علوم شرعی رنج برده و در اشعار خود به دانستن آن‌ها می‌نازد و تاثیر اشعارعربی و فنون دینی در فکر او محسوس و روشن است.
وفات استاد جمال‎الدین را سال 588 ﻫ . ق دانسته‎اند.
بیشتر
اطلاعات نسخه الکترونیکی
فرمت:
PDF
تعداد صفحات:
274
آپلود شده توسط:
mahdi214
mahdi214
1389/11/20
برای درج دیدگاه لطفاً به حساب کاربری خود وارد شوید.

دیدگاه‌های کتاب الکترونیکی دیوان محمد جمال الدین اصفهانی

تعداد دیدگاه‌ها:
4
جوینده یابنده است!
نقل قول از مرحوم زرین کوب:
دهریون. . . معتقد بوده‏اند که جسم و روح هر دو حاصل امتزاج و اخلاط هستند و هر دو با عروض مرگ فانی می‏شوند و بنابراین دیگر حشر و نشر و حساب و کتابی در کار نخواهد بود.و این فکر را که از جانب اهل‏ فلسفه القاء می‏شده است عامهء مسلمانان انکار می‏کرده‏اند و فی المثل جمال الدین اصفهانی،شاعر معروف،با اعتقاد راسخ این قول فلاسفه را رد می- کند و تصویری بسیار مؤثر و هولناک از قیامت‏ می‏سازد که در ادب فارسی کم‏نظیر است . . .

«قیامت»
چو درنوردد فرّاش اَمر،کُن فیکون‌
سرای پرده ی سیماب رنگ آینه‌گون‌
چون قلع گردد،میخ طناب دهر دو رنگ‌
چهار طاق عناصر،شود شکسته ستون‌
نه کِلّه بندد شام،از حریر غالیه رنگ‌
نه حِلّه پوشد صبح،از نسیج سقلاطون‌
مخدّرات سَماوی تُتُق براندازند
بجا نماند این هفت قلعه ی مَدهون‌
عدم بگیرد ناگه،عنان دهر شموس‌
فنا درآرد در زیر ران،جهانِ حَرون‌
فلک بسر برد ادوار شغل***و فساد
قمر به‌ سر برد ادوار عاد کالعُرجون
نه صبح بندد بر سر عمامه‌های قصب‌
نه شام گیرد بر کتف حلّه ی اکسون‌
مُکوّنات همه داغ نیستی گیرند
که کس نماند از ضربت زوال مصون‌
بقذف مهر برآید ز معده ی مغرب‌
چنانکه گوئی این ماهیَست و آن ذو النّون‌
به احتساب به بازار کُون تازد قهر
ز هم بدرّد این گفته‌های ناموزون‌
عدم براند سیلاب بر جهان وجود
چنانکه خورد کند موج هفت‌چرخ نگون‌
شوند غرقه بدو در مکان شیب و فراز
خورند غوطه بدو در زمان بوقلمون‌
چهار مادر***از قضا شوند عقیم‌
بصُلب هفت پدر در سُلاله گردد خون‌
ز روی چرخ بریزد قُراضه‌های نجوم‌
ز زیر خاک برافتد ذخیره ی قارون‌
ز هفت بحر جهان منقطع شود نَمِ آب‌
همه کنند تیمّم ز چشمه ی جیحون‌
بدست امر شود طی صحایف ملکوت‌
بپای قهر شود پست قُبّه ی گردون‌
سپید مهره چو اندر دمند،بَهر رَحیل‌
چهار گردد این هر سه ربع نامَسکون‌
حواس،رَخت بدروازه ی عدم سازند
شوند لشگر ارواح بر فنا مَفتون‌
چهار ماشطه،شش قابله،سه طفل حدوث‌
سبک گریزند از رخنه ی عدم بیرون‌
نمود مرکز غبرا سوی عدم حرکت‌
چو یافت قبّه ی خضرا ز فور دور سکون‌
کمی پذیرند اصناف کارگاه وجود
تهی بمانند اصداف لؤلؤ مکنون
چهار گوشه ی حدّ وجود برگیرند
پس افکنند بدریای نیستیش درون‌
نشان پی بنماند ز کاروان حدوث‌
نه رسم ماند و اطلال و نه ره و قانون‌
کنند ردّ ودایع به صدمت زلزال‌
نهان خاک ز سر ودایع مدفون‌
طلاق جویند ارواح از مشیمه ی خاک‌
از آنکه کفو نباشند آن شریف این دون‌
بنفخ صور شود مطرب فنا موسوم‌
بنقص و ضرب با یقاع کوه‌ها مأذون
‌نه خاک تیره بماند نه آسمان لطیف‌
نه روح قدس بپاید نه نَجدی ملعون‌
همه زوال پذیرند جز که ذات خدای‌
قدیم و قادر و حیّ و مدبّر و بی چون‌ !
چو خطبه ی لِمَن المُلک بر جهان خوانند
نظام ملک ازل بسا ابد شود مقرون‌
ندا رسد سوی اجزای مرگ فرسوده‌
که چند خواب عدم گر نخورده‌اید افیون ؟!
برون جَهَند ز کَتم عَدَم عِظام رَمیم
که مانده بود به مطموره ی عدم مسجون‌
همی گراید هر جزو سوی مرکز خویش‌! !
که هیچ جزو نگردد ز دیگری مغبون
عظام سوی عظام و،عروق سوی عروق
عیون سوی عیون و،جُفون بسوی جفون
همه مفاصل از اجزای خود شود مجموع‌
همه قوالب از اعضای خود شود مشحون
چو خاطری که فراموش کرده یاد آرد
برون ز دید پدید آورد به کُن فیکون
به اقتضای مقادیر مُلتَئم گردد
نه هیچ جزو بنقصان نه هیچ جزو فزون‌
چو دردمند بنا قور لشگر ارواح‌
چو خیل نحل شود منتشر سوی هامون‌
پس آنگهی بثواب و عقاب حکم کنند
بحسب کرده خود هرکسی شود مرهون

به قصر جسم درآرند باز هُودَج روح‌
سَواد قالب باز دگر شود مسکون‌
یکی به حکم ازل مالک نعیم ابد
یکی بسبق قضا مالک عذاب الهون
«هرآنکه معتقدش نیست این بود جاهل
اگر حکیم ارسطالس است و افلاطون ! »

داشتم مطلبی در مورده زنادقه در اسلام به قلم مرحوم زرین کوب می خواندم،که دیدم ایشان از شاعری با نام جمال الدین اصفهانی یاد کرده و در مورده شعری از او که در باب قیامت و محشر سروده،در مقابل زنادقه و دهریون،بسیار به ستایش پرداخته:
«دهریون. . . معتقد بوده‏اند که جسم و روح هر دو حاصل امتزاج و اخلاط هستند و هر دو با عروض مرگ فانی می‏شوند و بنابراین دیگر حشر و نشر و حساب و کتابی در کار نخواهد بود.و این فکر را که از جانب اهل‏ فلسفه القاء می‏شده است عامهء مسلمانان انکار می‏کرده‏اند و فی المثل جمال الدین اصفهانی،شاعر معروف،با اعتقاد راسخ این قول فلاسفه را رد می- کند و تصویری بسیار مؤثر و هولناک از قیامت‏ می‏سازد که در ادب فارسی کم‏نظیر است!»
برای همین «در به در!» دنبالش گشتم،و جایی نیافتم آن را جز در کتابناک!!!
سپاس از mahdi214 عزیز،به خاطر تمام آپلود های خوبی که کردی در این سایت،هر کجا هستی خدایت به سلامت دارد;-)
دوستان برای شناخت بیشتر از این شاعر مهجور و گمنام،به این لینک(از ص 85 فایل پی دی اف) مراجعه کنند:
www.persianacademy.ir/userfiles/image/naame24.pdf
:x

صبر
دوستی گفت: «صبر کن زیراک
صبر، کار تو زود خوب کند
آب رفته به جوی بازآرد
کارها بِه از آن‌چه بود کند.»
گفتم: «ار آب رفته بازآید
ماهی مرده را چه سود کند؟ »

ای صبح!
شب‌های جهان مگر به هم پیوستند؟
واختر همگی چو خفتگان سرمستند؟
ای صبح! بزن نفس، دمت بر بستند؟
وی چرخ بگرد، چَنبَرت بشکستند؟

يا زچشمت جفا بياموزم؛
يا دلت را وفا بياموزم.
پرده بردار! تا خلايق را،
معني والضحي بياموزم.
تو ز من شرم و من ز تو شوخي،
يا بياموز يا بياموزم.
نشوي هيچگونه دست‌آموز؛
چه كنم تا تورا بياموزم؟
به كدامين دعات خواهم يافت؟
تا روم آن دعا بياموزم.
دیوان محمد جمال الدین اصفهانی
عضو نیستید؟
ثبت نام در کتابناک