سایه معشوق
نویسنده:
سهیلا باقری
امتیاز دهید
روزی که پیغام خانواده ی حاج آقا را برای خواستگاری،از مامان شنیدم روز آخر امتحاناتم بود.مامان گفت چند روزی برای رساندن پیغامشان معطل کرده تا بعد از تمام شدن ترم ،موضوع را با من در میان بگذارد.وقتی فهمیدم مرا برای امیر خواستگاری کرده «؟ امیر »: اند،چند لحظه ساکت به او خیره ماندم ،بعد نشستم پشت میز و آهسته تکرار کردم در حقیقت من سالها با این رؤیا زندگی کرده بودم.امیر را از وقتی خیلی کوچک بودم میشناختم.از وقتی دخترکی دبیرستانی بودم او تنها پسری بود که مورد توجهم قرار داشت....
بیشتر
دیدگاههای کتاب الکترونیکی سایه معشوق