دیر آمده بودم، شاید هزاران سال:
وقتی که چینی برجبین آب، می افتاد
یا پنجه ی خشک ِ چناری را
می برد با خود باد،
ما، یادمان می رفت
که بین چین و آب و باد و برگ
پیوند دیرینی است
چون
پیوند عشق و مرگ یک گل که میپژمرد
در ما کسی میمـرد
تقویم های کوچک ما را
توفان
ورق میزد . . .
آبادم و خرابم ، دریایَم و سرابم
هم آتش و هم آبم ، هم شب ، هم آفتابم
هم ماه ، هم پلنگم ، هم آب ، هم نهنگم
هم شهد ، هم شرنگم ، هم شیر ، هم شرابم
فارغ ز چند و چونم ، هم عقل ، هم جنونم
هم سکته ی سکونم ، هم نبض اضطرابم
گلزار و گلخنم من ، تاریک و روشنم من
هم جان و هم تنم من ، هم عشق ، هم عذابم
سودایی از محالم ، رؤیایی از خیالم
دنیایی از سؤالم ، دریایی از جوابم
با سادگی ، نبوغم . با تیرگی ، فروغم .
هم راست ، هم دروغم ، هم چهره ، هم نقابم
هم اینم و هم آنم ، هم تیر ، هم نشانم
هم لوح آسمانم ، هم ، خامه ی شهابم
شرحی شگفت دارم ، هم صفر ، هم هزارم
هم ، هیچ در شمارم ، هم ، هست در حسابم
من ساز رگ بریده ، و آواز نا شنیده هم خواب دیده گنگم ، هم گنگ ِ دیده خوابم *
___________
* من گُنگ خواب دیده و عالم تمام کر
من عاجزم زگفتن و خلق از شنیدنش ... زنده یاد حسین منزوی
.شعری نوشت عاشق
کان سیبهای راه به پرهیز بسته را
در سایه سار زلف، تو میپروری هنوز؟
معشوق خواند و پرسید :
تو سیب خوردهای هیچ؟
... عاشق نوشت:
نه ! یعنی که از تو
از تو چه پنهان
ای باغبان باغ بهشت ! ای یار !
من سیب خوردهام اما ،
سیب بهشت، نه !
حسین منزوی
دیدگاههای کتاب الکترونیکی غزلیات حسین منزوی
من و آب و دانه میدهم به خوش خیال باورم
آنجا که باید دل به دریا زد همینجاست!
خشم و خروشت را در آن سامان کسی نشناخت
یادش گرامی
دیر آمده بودم، شاید هزاران سال:
وقتی که چینی برجبین آب، می افتاد
یا پنجه ی خشک ِ چناری را
می برد با خود باد،
ما، یادمان می رفت
که بین چین و آب و باد و برگ
پیوند دیرینی است
چون
پیوند عشق و مرگ
یک گل که میپژمرد
در ما کسی میمـرد
تقویم های کوچک ما را
توفان
ورق میزد . . .
هم آتش و هم آبم ، هم شب ، هم آفتابم
هم ماه ، هم پلنگم ، هم آب ، هم نهنگم
هم شهد ، هم شرنگم ، هم شیر ، هم شرابم
فارغ ز چند و چونم ، هم عقل ، هم جنونم
هم سکته ی سکونم ، هم نبض اضطرابم
گلزار و گلخنم من ، تاریک و روشنم من
هم جان و هم تنم من ، هم عشق ، هم عذابم
سودایی از محالم ، رؤیایی از خیالم
دنیایی از سؤالم ، دریایی از جوابم
با سادگی ، نبوغم . با تیرگی ، فروغم .
هم راست ، هم دروغم ، هم چهره ، هم نقابم
هم اینم و هم آنم ، هم تیر ، هم نشانم
هم لوح آسمانم ، هم ، خامه ی شهابم
شرحی شگفت دارم ، هم صفر ، هم هزارم
هم ، هیچ در شمارم ، هم ، هست در حسابم
من ساز رگ بریده ، و آواز نا شنیده
هم خواب دیده گنگم ، هم گنگ ِ دیده خوابم *
___________
* من گُنگ خواب دیده و عالم تمام کر
من عاجزم زگفتن و خلق از شنیدنش ...
زنده یاد حسین منزوی
که کلاغ سالخورده
با نخستین سوت قطار
سقف واگن متروک را
ترک میگوید
دل،
دیگر
در جای خود نیست
به همین سادگی!
"حسین منزوی"
کان سیبهای راه به پرهیز بسته را
در سایه سار زلف، تو میپروری هنوز؟
معشوق خواند و پرسید :
تو سیب خوردهای هیچ؟
... عاشق نوشت:
نه ! یعنی که از تو
از تو چه پنهان
ای باغبان باغ بهشت ! ای یار !
من سیب خوردهام اما ،
سیب بهشت، نه !
حسین منزوی