بی خانگی
نویسنده:
اکبر یادگاری
امتیاز دهید
از متن کتاب:
صدای زنگ تلفن که بلند شد عین برق گرفته ها از جا پریدم. نیم خیز شدم و دست کردم از جیب شلوارم تلفنم را درآوردم. منتظر داشتم نگاهش می کردم که زنگی شبیه زنگ تلفن من از میز پشت سرم آمد. رو برگرداندم و با حسرت به پسر جوانی نگاه کردم که شروع کرد با تلفنش حرف زدن. با نا آرامی نشستم. احساس کردم لب هایم خشک شده و میل قهوه خوردن در من ناگهان شدید شد. این قهوه خوردن هم تازه به سر من افتاده. اوایل که همه عادت هایم را با خودم آورده بودم اینجا، مثل همیشه چانی می خوردم ولی چند باری که قهوه خوردم عادتم برگشت. از آن وقت این شد برایم نشانه ای که آدم اگر از چیزی خوشش بیاید چقدر زود می تواند عادت هایش را تغییر بدهد.
صدای آشنائی که شنیدم چشمم چرخید به طرف چپ کافه. سلیم با پیراهن آبی تمیزی که روی شلوار آبرفته و قلوه کن شده اش پوشیده بود داشت می رفت طرف میز بغلی. دست برد صندلی را از کنار میز عقب کشید و نشست. غنی شبح وار از زیر میز درآمد بیرون. مثل پرنده ای که با دو بال نیمه باز شدهاش می خواهد پر بزند ویلون و آرشه اش را دستش گرفته بود. یک لحظه معطل کرد و بعد صاف که شد گردنش را با حرکت تند همیشگی اش چرخاند، طوری که چانه اش بالا رفت و گوشش با تمام وجود آماده شنیدن شد...
صدای زنگ تلفن که بلند شد عین برق گرفته ها از جا پریدم. نیم خیز شدم و دست کردم از جیب شلوارم تلفنم را درآوردم. منتظر داشتم نگاهش می کردم که زنگی شبیه زنگ تلفن من از میز پشت سرم آمد. رو برگرداندم و با حسرت به پسر جوانی نگاه کردم که شروع کرد با تلفنش حرف زدن. با نا آرامی نشستم. احساس کردم لب هایم خشک شده و میل قهوه خوردن در من ناگهان شدید شد. این قهوه خوردن هم تازه به سر من افتاده. اوایل که همه عادت هایم را با خودم آورده بودم اینجا، مثل همیشه چانی می خوردم ولی چند باری که قهوه خوردم عادتم برگشت. از آن وقت این شد برایم نشانه ای که آدم اگر از چیزی خوشش بیاید چقدر زود می تواند عادت هایش را تغییر بدهد.
صدای آشنائی که شنیدم چشمم چرخید به طرف چپ کافه. سلیم با پیراهن آبی تمیزی که روی شلوار آبرفته و قلوه کن شده اش پوشیده بود داشت می رفت طرف میز بغلی. دست برد صندلی را از کنار میز عقب کشید و نشست. غنی شبح وار از زیر میز درآمد بیرون. مثل پرنده ای که با دو بال نیمه باز شدهاش می خواهد پر بزند ویلون و آرشه اش را دستش گرفته بود. یک لحظه معطل کرد و بعد صاف که شد گردنش را با حرکت تند همیشگی اش چرخاند، طوری که چانه اش بالا رفت و گوشش با تمام وجود آماده شنیدن شد...
آپلود شده توسط:
محراب
1404/09/24
دیدگاههای کتاب الکترونیکی بی خانگی