دختر قانا
نویسنده:
سیروس ممبینی
امتیاز دهید
از متن کتاب:
پاییز بود. فصل روزها و ثانیه های دلتنگی روزهای کوتاه با عصرهای نفس گیر که قلبم را می فشرد و در خود مچاله می کرد. پاییز را بارها در تنهایی خود گریستم بی آنکه دست نوازشی بر سرم کشیده شود یا انگشتان مادر و خواهر و برداری اشکهایم را پاک کند. من خود غریب ترین آدمی بودم که تا آن موقع دیده بودم هوا کم کم رو به سردی می گذاشت. نه خیلی سرد اما من از آن دسته آدمهایی هستم که نوک انگشتان دست و پایم در چنان هوایی خیلی سرد می شد. به همین خاطر بازدم گرم نفس هایم را از لابلای انگشتان بیرون میدادم تا مبادا سرما بخورم. هر از گاهی برگهای رنگارنگ درختان محوطه دانشگاه در وزش آرام باد، تلوتلو می خوردند و صدای خش خش حرکت شان روی زمین سکوت حیاط دانشگاه را به هم می ریخت.
آن روز وقتی نسیم پاییزی، صورتم را نوازش می داد، درست مثل برگ ریزان درختان دور و برم چیزی در وجودم فرو می افتاد که نتیجه اش حس عمیق تنهایی و دلتنگی بود. تنهایی غمباری که سال ها بود به آن عادت کرده بودم.
هر چند در مدت حضورم در آمریکا با حال و هوای آن جامعه خو گرفته بودم اما هنوز دردهای غیر فلسفی و واقعی زندگی همراهم بود و آن روز، دوباره به یاد گذشته ها افتادم گذشته ای که رنج یتیمی را با آن به دوش می کشیدم و با همه ی ناامیدی زندگی می کردم تا بودنم را باور کنم...
پاییز بود. فصل روزها و ثانیه های دلتنگی روزهای کوتاه با عصرهای نفس گیر که قلبم را می فشرد و در خود مچاله می کرد. پاییز را بارها در تنهایی خود گریستم بی آنکه دست نوازشی بر سرم کشیده شود یا انگشتان مادر و خواهر و برداری اشکهایم را پاک کند. من خود غریب ترین آدمی بودم که تا آن موقع دیده بودم هوا کم کم رو به سردی می گذاشت. نه خیلی سرد اما من از آن دسته آدمهایی هستم که نوک انگشتان دست و پایم در چنان هوایی خیلی سرد می شد. به همین خاطر بازدم گرم نفس هایم را از لابلای انگشتان بیرون میدادم تا مبادا سرما بخورم. هر از گاهی برگهای رنگارنگ درختان محوطه دانشگاه در وزش آرام باد، تلوتلو می خوردند و صدای خش خش حرکت شان روی زمین سکوت حیاط دانشگاه را به هم می ریخت.
آن روز وقتی نسیم پاییزی، صورتم را نوازش می داد، درست مثل برگ ریزان درختان دور و برم چیزی در وجودم فرو می افتاد که نتیجه اش حس عمیق تنهایی و دلتنگی بود. تنهایی غمباری که سال ها بود به آن عادت کرده بودم.
هر چند در مدت حضورم در آمریکا با حال و هوای آن جامعه خو گرفته بودم اما هنوز دردهای غیر فلسفی و واقعی زندگی همراهم بود و آن روز، دوباره به یاد گذشته ها افتادم گذشته ای که رنج یتیمی را با آن به دوش می کشیدم و با همه ی ناامیدی زندگی می کردم تا بودنم را باور کنم...
آپلود شده توسط:
محراب
1404/06/01
دیدگاههای کتاب الکترونیکی دختر قانا