همیشگی به سرمنزل نرسید: داستان بلند
نویسنده:
بهرام حیدری
امتیاز دهید
از متن کتاب:
امروز هم مثل یک به یک روزهای پس از آزادی نمی توانم از هوای آفتابی و از ذره به ذره حیاط وسیع و سبز که سرچشمه های دلشادی و معنا هستند، دل بکنم اما راه می افتم بروم داخل؛ دلم پر میکشد در نزدیکی به لبخنده ها و نگاه ها و صدای زنم باشم و می خواهم دخترم را که امروز جمعه به مدرسه نرفته است، سیر ببینم و سیر ناز و نوازش کنم. دستم به باز کردن در توری آشپزخانه می رود که میشنوم صدای زنم به ناراحتی میگوید: «راستش فقط دو هزار تومن از ده هزارتومن مونده ...»
اگر فنر در جیرجیر نمی کرد برمی گشتم. سر و چشم زنم و خواهر زنم از حرف و کار و اجاق متوجه من شد که داخل می شدم دست کم من باید رفع و رجوعی می کردم گفتم: «آخر پاییز و اینجور گرم؟»
خواهرزنم بشقاب سیب زمینی های ورقه شده را از روی میز به طرف زنم سراند تا کف قابلمه و زیر پلو گذاشته شوند؛ دخترم چلوکباب بدون «سیب تهی» را قبول ندارد. می بینم لبخند زنم در گردی و سفیدی چهره اش تلخ شده و نگاهش نگران شده و با رفع و رجوع نیست که به زبان می آید.
- اومدی زود؟ چته؟ نمیتونی راه بری؟
خواهرزنم - دستش روی شانه زنم - شاید به دور کردن حرف زنم گفت: «نه دوری تو رو دیگه نمیتونه تحمل کنه!»...
امروز هم مثل یک به یک روزهای پس از آزادی نمی توانم از هوای آفتابی و از ذره به ذره حیاط وسیع و سبز که سرچشمه های دلشادی و معنا هستند، دل بکنم اما راه می افتم بروم داخل؛ دلم پر میکشد در نزدیکی به لبخنده ها و نگاه ها و صدای زنم باشم و می خواهم دخترم را که امروز جمعه به مدرسه نرفته است، سیر ببینم و سیر ناز و نوازش کنم. دستم به باز کردن در توری آشپزخانه می رود که میشنوم صدای زنم به ناراحتی میگوید: «راستش فقط دو هزار تومن از ده هزارتومن مونده ...»
اگر فنر در جیرجیر نمی کرد برمی گشتم. سر و چشم زنم و خواهر زنم از حرف و کار و اجاق متوجه من شد که داخل می شدم دست کم من باید رفع و رجوعی می کردم گفتم: «آخر پاییز و اینجور گرم؟»
خواهرزنم بشقاب سیب زمینی های ورقه شده را از روی میز به طرف زنم سراند تا کف قابلمه و زیر پلو گذاشته شوند؛ دخترم چلوکباب بدون «سیب تهی» را قبول ندارد. می بینم لبخند زنم در گردی و سفیدی چهره اش تلخ شده و نگاهش نگران شده و با رفع و رجوع نیست که به زبان می آید.
- اومدی زود؟ چته؟ نمیتونی راه بری؟
خواهرزنم - دستش روی شانه زنم - شاید به دور کردن حرف زنم گفت: «نه دوری تو رو دیگه نمیتونه تحمل کنه!»...
آپلود شده توسط:
ساری گلین
1404/05/04
دیدگاههای کتاب الکترونیکی همیشگی به سرمنزل نرسید: داستان بلند