بچه ها (داستان بلند)
نویسنده:
بهرام حیدری
امتیاز دهید
از متن کتاب:
از بعد از ظهر خیلی رفته است و «مدرسه روها» پیدا شده اند. دسته چهار نفره دخترهای روپوش پوش راه را به بالای آبادی کج کرده اند. دسته پسرها شلوارهائی پوشیده اند که با گذر ایام کوتاه شده اند یا آب رفته اند و کوتاه شده اند یا از اول از ترس آب رفتن خیلی بلند گرفته شده اند و هنوز روی خاک می سرند. راه را به طرف زیر بلندی خانه عبدالمحمد به طرف بارآقا و عین شاه - کج می کنند که نشسته اند و معلوم نیست چرا دهانشان از خنده بهم نمی آید تا صدای عین شاه بروز می دهد: «روز علی! ما به طلوع صبح میخوانیم بریم برا کُنار. خودم و بارآقا.» و بارآقا
- دهانش همچنان به خنده باز - اضافه میکند: «زورتون بیاد!»
سر روزعلی به زیر رفت و آب دهان را به تلخی فرو داد. خبر، سفره ای بود که پهن می شد و او به آن نمی رسید. در این دمها قد دراز و رنگ زرد و صورت و گردن خشک و عرق آلودش ترکیب مناسب سرکشیدن به هر امکان لذتی بود...
از بعد از ظهر خیلی رفته است و «مدرسه روها» پیدا شده اند. دسته چهار نفره دخترهای روپوش پوش راه را به بالای آبادی کج کرده اند. دسته پسرها شلوارهائی پوشیده اند که با گذر ایام کوتاه شده اند یا آب رفته اند و کوتاه شده اند یا از اول از ترس آب رفتن خیلی بلند گرفته شده اند و هنوز روی خاک می سرند. راه را به طرف زیر بلندی خانه عبدالمحمد به طرف بارآقا و عین شاه - کج می کنند که نشسته اند و معلوم نیست چرا دهانشان از خنده بهم نمی آید تا صدای عین شاه بروز می دهد: «روز علی! ما به طلوع صبح میخوانیم بریم برا کُنار. خودم و بارآقا.» و بارآقا
- دهانش همچنان به خنده باز - اضافه میکند: «زورتون بیاد!»
سر روزعلی به زیر رفت و آب دهان را به تلخی فرو داد. خبر، سفره ای بود که پهن می شد و او به آن نمی رسید. در این دمها قد دراز و رنگ زرد و صورت و گردن خشک و عرق آلودش ترکیب مناسب سرکشیدن به هر امکان لذتی بود...
آپلود شده توسط:
ساری گلین
1404/03/10
دیدگاههای کتاب الکترونیکی بچه ها (داستان بلند)