ماجرای خنده آور
نویسنده:
آناتول فرانس
مترجم:
جهانگیر افکاری
امتیاز دهید
از متن کتاب:
اینجا یکی از اتاقهای زنان هنرپیشه در اودئون بود. در روشنایی چراغ برق، فلیسی نانتوی با سری پودر زده، پلکهای کبود، گونهها و گوشهای سرخابی گل و دوش سفیداب مالیده، پا را به دست رختپوش تئاتر مادام میشون داده بود تا کفش کوچک پاشنه گلی را به پایش کند. دکتر «تروبله» پزشک تئاتر و همدم زنان هنرپیشه همانطور که سر طاسش را بر بالش نیمکت پله داده و دستها را به روی شکم نهاده و پاهای کوتاهش را به روی هم انداخته بود، پرسید:
«دختر جان دیگر چه؟»
«چه میدانم، خفگی… سرگیجه… ناگهان چنان دلهرهای به من دست میدهد که انگار جانم میخواهد در برود.»
«این دیگر از همه سختتر است.»
«آیا هیچ شده که خود به خود، بیدلیل و جهتی به خنده یا گریه بیفتید؟»
«دکتر، میدانید، این را نمیشود گفت، چون در زندگی برای خندیدن و گریستن هزاران دلیل پیدا میشود.»
«آیا گاهی هم چیزی به نظرتان میآید؟»
«نه… اما تصورش را بکنید، شبها به نظرم میآید که گربهای با چشمهای فروزان، از زیر مبلها، نگاهم میکند.»
مادام میشون گفت:
«سعی کنید که دیگر گربه به خوابتان نیاید، گربه نحس است… نشانه خیانت دوستان و بدعهدی زنان است.»
«نه اینکه گربه به خوابم بیاید، در بیداری میبینمش...
اینجا یکی از اتاقهای زنان هنرپیشه در اودئون بود. در روشنایی چراغ برق، فلیسی نانتوی با سری پودر زده، پلکهای کبود، گونهها و گوشهای سرخابی گل و دوش سفیداب مالیده، پا را به دست رختپوش تئاتر مادام میشون داده بود تا کفش کوچک پاشنه گلی را به پایش کند. دکتر «تروبله» پزشک تئاتر و همدم زنان هنرپیشه همانطور که سر طاسش را بر بالش نیمکت پله داده و دستها را به روی شکم نهاده و پاهای کوتاهش را به روی هم انداخته بود، پرسید:
«دختر جان دیگر چه؟»
«چه میدانم، خفگی… سرگیجه… ناگهان چنان دلهرهای به من دست میدهد که انگار جانم میخواهد در برود.»
«این دیگر از همه سختتر است.»
«آیا هیچ شده که خود به خود، بیدلیل و جهتی به خنده یا گریه بیفتید؟»
«دکتر، میدانید، این را نمیشود گفت، چون در زندگی برای خندیدن و گریستن هزاران دلیل پیدا میشود.»
«آیا گاهی هم چیزی به نظرتان میآید؟»
«نه… اما تصورش را بکنید، شبها به نظرم میآید که گربهای با چشمهای فروزان، از زیر مبلها، نگاهم میکند.»
مادام میشون گفت:
«سعی کنید که دیگر گربه به خوابتان نیاید، گربه نحس است… نشانه خیانت دوستان و بدعهدی زنان است.»
«نه اینکه گربه به خوابم بیاید، در بیداری میبینمش...
آپلود شده توسط:
copyleft
1404/02/01
دیدگاههای کتاب الکترونیکی ماجرای خنده آور