ترانه اولگ ترانه

اولگ دانا، شاهزاده ای با شهرت فراوان در اندیشه انتقام از دشمن همسایه، تصمیم می گیرد که هر روستا مزرعه و شهر را با آتش و شمشیر ویران کند و نابود سازد.
زره پوشان همراه با همراهانش، سوار بر اسب خود به سرعت در سراسر سرزمین می تازد. از دل جنگل کاج تاریک پیرمرد جادوگریی به تنهایی بیرون می آید. او به خدای پیروون وفاداری دارد. زندگی خود را در اعمال عبادات مقدس گذرانده است و تقدیر انسانها را در سالهای آینده به آنها می گوید؛ و اینگونه افکار شاهزاده در کلمات او جاری می شود:
«به من بگو جادوگر که از سوی خدایان بزرگ شماری سرنوشتی من چه خواهد بود؟
آیا دشمنان من پیروز خواهند شد؟ آیا من در جنگ پیش رو هلاک می شوم؟
از ترس چیزی از من پنهان مکن...»