آخرین چریک
نویسنده:
بابک ابراهیم پور
امتیاز دهید
این مجموعه که شامل پنج داستان کوتاه و هفده داستانک است با رویکردی مینیمالیستی نوشته شدهاند. فضای محوری اکثر داستانها پیرامون چالشهایی است که شخصیتها در مواجهه با مسائل و مشکلات اجتماعی مانند فقر، بیماریهای روانی، بزهکاری، انسدادهای اجتماعی و بحرانهای پیدرپی زندگی دارند. کتاب، روایتگر شخصیتهای خسته و بهانتهارسیدهای است که با تمامِ نیمهجان خود، با مشکلات زندگی در جنگ هستند.
از داستان آخرین چریک:
«آخ...!»
ضجه از حنجره اش ریخت بیرون و تن سرخش افتاد بر خاک. یک لحظه میان خون و رگبار دست از ماشه برداشتم و میان خانه ای کلنگی که هجوم فشنگهای خصم از درودیوارش می بارید، سینه خیز خزیدم بالای سرش. گلوله ی کلاشینکف شانه اش را سوراخ کرده بود. گفتم: «رفیق، وایسا الان زخمتو می بندم.»
«نه برو شلیک کن! اگه صدای شلیک قطع شه فکر میکنن هر دومونو زدن بعد میان تو خونه و کارمون تمومه برو شلیک کن یالا!»
- «الان دو دقیقه ای زخمتو میبندم»
- «بهت میگم برو شلیک کن!»
چریک گلوله خورده دست برد پایین پیراهنش را پاره کرد و پارچه را گذاشت روی زخم و فشارش داد. سینه خیز رفتم به سمت پنجره ی خانه ی سوراخ سوراخ شده. ژ۳ را گرفتم و شلیک کردم. سه خشاب بیشتر برایم نمانده بود دیکتاتور حرامزاده، گردان گردان نیرو فرستاده بود و هر لحظه به تعدادشان اضافه می شد. صدای گلوله ها ممتد بود. ثانیه ای از شلیک دست برنمی داشتند. نبرد نبرد نابرابر مرگ و زندگی بود؛ یک لشکر در برابر مردی تنها با سه خشاب! از لب پنجره ای که پشتش سنگر گرفته بودم، جنازه ی رفقایم را می دیدم که چند متر جلوتر روی زمین در خونشان غرق بودند تک تکشان را برادر صدا می زدم، حتی از برادر نزدیکتر بودند...
از داستان آخرین چریک:
«آخ...!»
ضجه از حنجره اش ریخت بیرون و تن سرخش افتاد بر خاک. یک لحظه میان خون و رگبار دست از ماشه برداشتم و میان خانه ای کلنگی که هجوم فشنگهای خصم از درودیوارش می بارید، سینه خیز خزیدم بالای سرش. گلوله ی کلاشینکف شانه اش را سوراخ کرده بود. گفتم: «رفیق، وایسا الان زخمتو می بندم.»
«نه برو شلیک کن! اگه صدای شلیک قطع شه فکر میکنن هر دومونو زدن بعد میان تو خونه و کارمون تمومه برو شلیک کن یالا!»
- «الان دو دقیقه ای زخمتو میبندم»
- «بهت میگم برو شلیک کن!»
چریک گلوله خورده دست برد پایین پیراهنش را پاره کرد و پارچه را گذاشت روی زخم و فشارش داد. سینه خیز رفتم به سمت پنجره ی خانه ی سوراخ سوراخ شده. ژ۳ را گرفتم و شلیک کردم. سه خشاب بیشتر برایم نمانده بود دیکتاتور حرامزاده، گردان گردان نیرو فرستاده بود و هر لحظه به تعدادشان اضافه می شد. صدای گلوله ها ممتد بود. ثانیه ای از شلیک دست برنمی داشتند. نبرد نبرد نابرابر مرگ و زندگی بود؛ یک لشکر در برابر مردی تنها با سه خشاب! از لب پنجره ای که پشتش سنگر گرفته بودم، جنازه ی رفقایم را می دیدم که چند متر جلوتر روی زمین در خونشان غرق بودند تک تکشان را برادر صدا می زدم، حتی از برادر نزدیکتر بودند...
آپلود شده توسط:
کته کتاب
1403/12/20
دیدگاههای کتاب الکترونیکی آخرین چریک