دروازه اقیانوس و داستانهای دیگر
نویسنده:
بهمن سقایی
امتیاز دهید
مجموعه ۱۲ داستان کوتاه
از داستان درختان بی ثمر:
شب زینت بخش درختها کوچه و خانه شده. سکوت سنگین. عابری سلانه سلانه گاری خرید را به جلو می کشد.
خش خش گوشخراش چرخ گاری. کیسه های پلاستیکی، چند قوطی نوشابه، بطری ها و ورقه های درهم ریخته روزنامه از روی کیسه ها به چشم می آید. پتویی تاشده از دسته گاری آویزان است.
او درست روبروی خانه می ایستد. به پنچره خانه خیره می شود. بایست به نور تابیده از پنجره حساس شده باشد که به حالتی مشکوک نگاه می کند. از پشت کرکره ها جایی که ایستاده ام، فاصله می گیرم، مبادا مرا دیده شکش به یقین تبدیل شود. پس از توقفی طولانی راهش را ادامه داده از نظر محو می شود. راحت شدم.
ماشینی به سرعت می گذرد. خودروی پلیس. این بار هم شانس آوردم که به سرعت گذشت. هربار که روبروی خانه پیداشان می شود، تن و دلم می لرزد. مبادا به سراغ من آمده باشند. پلیسها حتماً ما را زیر نظر دارند که پیش از برآمدگی سرعت گیر جاده می ایستند و نگاهی به خانه می اندازند یا حتا سعی می کنند از لای درز داخل خانه را ورانداز کنند. همیشه به بچه ها می گویم در خانه را ببندید. حرف حالیشان نمی شود. به ثریا گفته ام «چرا مراقب خانه نیستی؟ رهگذرها اگر دزد هم نباشند، این در باز وسوسه اشان می کند پا به خانه بگذارند»...
از داستان درختان بی ثمر:
شب زینت بخش درختها کوچه و خانه شده. سکوت سنگین. عابری سلانه سلانه گاری خرید را به جلو می کشد.
خش خش گوشخراش چرخ گاری. کیسه های پلاستیکی، چند قوطی نوشابه، بطری ها و ورقه های درهم ریخته روزنامه از روی کیسه ها به چشم می آید. پتویی تاشده از دسته گاری آویزان است.
او درست روبروی خانه می ایستد. به پنچره خانه خیره می شود. بایست به نور تابیده از پنجره حساس شده باشد که به حالتی مشکوک نگاه می کند. از پشت کرکره ها جایی که ایستاده ام، فاصله می گیرم، مبادا مرا دیده شکش به یقین تبدیل شود. پس از توقفی طولانی راهش را ادامه داده از نظر محو می شود. راحت شدم.
ماشینی به سرعت می گذرد. خودروی پلیس. این بار هم شانس آوردم که به سرعت گذشت. هربار که روبروی خانه پیداشان می شود، تن و دلم می لرزد. مبادا به سراغ من آمده باشند. پلیسها حتماً ما را زیر نظر دارند که پیش از برآمدگی سرعت گیر جاده می ایستند و نگاهی به خانه می اندازند یا حتا سعی می کنند از لای درز داخل خانه را ورانداز کنند. همیشه به بچه ها می گویم در خانه را ببندید. حرف حالیشان نمی شود. به ثریا گفته ام «چرا مراقب خانه نیستی؟ رهگذرها اگر دزد هم نباشند، این در باز وسوسه اشان می کند پا به خانه بگذارند»...
آپلود شده توسط:
sorenjan
1403/10/24
دیدگاههای کتاب الکترونیکی دروازه اقیانوس و داستانهای دیگر