عشق عتیقه
نویسنده:
اکرم حسینی نسب
امتیاز دهید
مجموعه ۱۲ داستان کوتاه
بخشی از داستان عشق عتیقه:
از پله های نمور زیرزمین پایین می رفت. گچ های کناره دیوار پوست پوست شده و خورده هایش قسمتهایی از زمین را سفید کرده بود. نور زرد کم جان لامپ پرت پرت می کرد.
پیرمرد با احتیاط، اسب برنزی قدیمی که آدمی با نیزه و کلاه خود رویش نشسته بود گرفته و روی هر پله چند ثانیه مکث می کرد و پا روی پله بعدی می گذاشت.
گاهی هم که دستش درد می گرفت، ساعدش را روی اسب برنزی می گذاشت و به سینه اش می فشرد تا دستانش استراحتی کنند. عرق از شقیقه ها روی گونه های گوشتالودش شره می کرد. به آخرین پله که رسید و کلید برق را که زد، نفسش را با صدای بلند بیرون داد و مثل همیشه شروع به حرف زدن با خودش کرد: «امین راست میگه دیگه باید خودم رو بازنشسته کنم؛ ولی آخه به کی بسپرم این همه عتیقه رو، خودش هم که راضی نمیشه بیاد اینجا رو بگردونه. مثلاً پسر دارم. کی گفته پسر عصای دست پدره؟»...
بخشی از داستان عشق عتیقه:
از پله های نمور زیرزمین پایین می رفت. گچ های کناره دیوار پوست پوست شده و خورده هایش قسمتهایی از زمین را سفید کرده بود. نور زرد کم جان لامپ پرت پرت می کرد.
پیرمرد با احتیاط، اسب برنزی قدیمی که آدمی با نیزه و کلاه خود رویش نشسته بود گرفته و روی هر پله چند ثانیه مکث می کرد و پا روی پله بعدی می گذاشت.
گاهی هم که دستش درد می گرفت، ساعدش را روی اسب برنزی می گذاشت و به سینه اش می فشرد تا دستانش استراحتی کنند. عرق از شقیقه ها روی گونه های گوشتالودش شره می کرد. به آخرین پله که رسید و کلید برق را که زد، نفسش را با صدای بلند بیرون داد و مثل همیشه شروع به حرف زدن با خودش کرد: «امین راست میگه دیگه باید خودم رو بازنشسته کنم؛ ولی آخه به کی بسپرم این همه عتیقه رو، خودش هم که راضی نمیشه بیاد اینجا رو بگردونه. مثلاً پسر دارم. کی گفته پسر عصای دست پدره؟»...
آپلود شده توسط:
mehdirezayi
1403/10/19
دیدگاههای کتاب الکترونیکی عشق عتیقه