زامبیای پنیرکی
نویسنده:
فریبا مقدسی
امتیاز دهید
مقدمه:
ما باید جهان را بهتر از آنچه تحویل گرفته ایم، بسازیم و تحویل آیندگان دهیم. این رسالت همه ماست؛ خواه با فرزندی خوب، خواه با باغی سرسبز، خواه با ایجاد قانون یا رسمی صحیح یا خواه با نوشتن داستانی خیالی و گریزی بر مشکلات و تلاشهای مستمر برای رسیدن به موفقیت...
اسکلت هم همین اعتقاد را دارد.
از متن کتاب:
ساعت هشت صبح است، استودیوی ضبط تلویزیونی حال و هوای دیگری دارد؛ همه کارکنان خودشان را برای پخش زنده آماده می کنند و در حین رد شدن از کنار هم تبریک می گویند و اگر بشود همدیگر را بغل می کنند. دیوار صحنه با رنگهای شاد تزئین شده است و روی میز دسته بزرگی از گلهای رز اقاقیا و داودی گذاشته اند. مجری برنامه قد کوتاه و چاق است، موهایی جوگندمی و صورتی گرد دارد؛ او روی صندلی زرد رنگی کنار میز درست روبه روی دوربین می نشیند و در حال مرتب کردن گیره میکروفن روی کتش است که آقایی نحیف با قدی متوسط، پوستی سفید و چشمهایی از حدقه درآمده با کت و شلوار آبی نفتی خوش رنگی وارد صحنه می شود؛ مجری به احترامش بلند شده، سلامی می گوید و دست راستش را جلو می برد. مرد جوان جواب می گوید و دستش را به گرمی می فشارد. مجری برنامه به صندلی کناری اشاره می کند و از او میخواهد که آنجا بنشیند؛ مرد جوان هم به آرامی روی صندلی می نشیند. فردی می آید میکروفنی به کتش نصب می کند و فرد دیگری جهت نگاه و صندلی اش را رو به دوربین تنظیم می کند...
ما باید جهان را بهتر از آنچه تحویل گرفته ایم، بسازیم و تحویل آیندگان دهیم. این رسالت همه ماست؛ خواه با فرزندی خوب، خواه با باغی سرسبز، خواه با ایجاد قانون یا رسمی صحیح یا خواه با نوشتن داستانی خیالی و گریزی بر مشکلات و تلاشهای مستمر برای رسیدن به موفقیت...
اسکلت هم همین اعتقاد را دارد.
از متن کتاب:
ساعت هشت صبح است، استودیوی ضبط تلویزیونی حال و هوای دیگری دارد؛ همه کارکنان خودشان را برای پخش زنده آماده می کنند و در حین رد شدن از کنار هم تبریک می گویند و اگر بشود همدیگر را بغل می کنند. دیوار صحنه با رنگهای شاد تزئین شده است و روی میز دسته بزرگی از گلهای رز اقاقیا و داودی گذاشته اند. مجری برنامه قد کوتاه و چاق است، موهایی جوگندمی و صورتی گرد دارد؛ او روی صندلی زرد رنگی کنار میز درست روبه روی دوربین می نشیند و در حال مرتب کردن گیره میکروفن روی کتش است که آقایی نحیف با قدی متوسط، پوستی سفید و چشمهایی از حدقه درآمده با کت و شلوار آبی نفتی خوش رنگی وارد صحنه می شود؛ مجری به احترامش بلند شده، سلامی می گوید و دست راستش را جلو می برد. مرد جوان جواب می گوید و دستش را به گرمی می فشارد. مجری برنامه به صندلی کناری اشاره می کند و از او میخواهد که آنجا بنشیند؛ مرد جوان هم به آرامی روی صندلی می نشیند. فردی می آید میکروفنی به کتش نصب می کند و فرد دیگری جهت نگاه و صندلی اش را رو به دوربین تنظیم می کند...
آپلود شده توسط:
mehdirezayi
1403/10/22
دیدگاههای کتاب الکترونیکی زامبیای پنیرکی