نامه به کودکی که زاده شد
نویسنده:
آمنه موسائی
امتیاز دهید
از متن کتاب:
دختری که اینجا دراز به دراز از نفس کشیدن افتاده، همان دختری است که در یک بعد از ظهر تابستان گرم و سوزان جنوب، دقیقاً در ساعت چهار بعد از ظهر پانزدهم مردادماه سال پنجاه و هشت، من را به دشت جنون کشاند؛ روزی که هزاران خورشید کوچک، نه از آسمان بلکه که از سرزمین تفتیده جنوب سر برآورده و چشمانم را پر از نور داغ و سوزان میکرد.
خورشید مستقم به کله ام می تابید. با اشعه های تیز و بران از هرم داغ آفتاب چشمانم می سوخت، از هر گوشه نظر می کردی، خورشیدی سر برآورده بود؛ انگار پاهایم را لخت روی انگشت گذاشته باشم.
پاره سنگی را برداشتم اما انگار انگشتی به دست گرفته باشم، به در نرسیده انداختم و با عجله یکی دیگر و سریع و محکم با اولین ضربه از دستم افتاد. با پا محکم به در زدم.
همه سالهای گذشته این جهنم و در این ساعت از روز را تجربه نکرده بودم. لبانم چنان به هم چسبیده بود انگار چسبی را که سالها قبل مامورین امنیت به دهانم زدند، هنوز باز نشده بود، خشک خشک، ترک ترک و داغمه بسته؛ اثری از بخار و شرجی و آب در هوا نبود، فقط و فقط آتش در هوا تلنبار شده بود و من درست در نوک دیس پر از آتش داغ جنوب در وسط جاده خاکی روستا ایستاده بودم...
بیشتر
دختری که اینجا دراز به دراز از نفس کشیدن افتاده، همان دختری است که در یک بعد از ظهر تابستان گرم و سوزان جنوب، دقیقاً در ساعت چهار بعد از ظهر پانزدهم مردادماه سال پنجاه و هشت، من را به دشت جنون کشاند؛ روزی که هزاران خورشید کوچک، نه از آسمان بلکه که از سرزمین تفتیده جنوب سر برآورده و چشمانم را پر از نور داغ و سوزان میکرد.
خورشید مستقم به کله ام می تابید. با اشعه های تیز و بران از هرم داغ آفتاب چشمانم می سوخت، از هر گوشه نظر می کردی، خورشیدی سر برآورده بود؛ انگار پاهایم را لخت روی انگشت گذاشته باشم.
پاره سنگی را برداشتم اما انگار انگشتی به دست گرفته باشم، به در نرسیده انداختم و با عجله یکی دیگر و سریع و محکم با اولین ضربه از دستم افتاد. با پا محکم به در زدم.
همه سالهای گذشته این جهنم و در این ساعت از روز را تجربه نکرده بودم. لبانم چنان به هم چسبیده بود انگار چسبی را که سالها قبل مامورین امنیت به دهانم زدند، هنوز باز نشده بود، خشک خشک، ترک ترک و داغمه بسته؛ اثری از بخار و شرجی و آب در هوا نبود، فقط و فقط آتش در هوا تلنبار شده بود و من درست در نوک دیس پر از آتش داغ جنوب در وسط جاده خاکی روستا ایستاده بودم...
آپلود شده توسط:
mehdirezayi
1403/09/17
دیدگاههای کتاب الکترونیکی نامه به کودکی که زاده شد