مارال (۱): میان نور و تاریکی
نویسنده:
امیرحسین محمودوند
امتیاز دهید
از متن کتاب:
کودک ها روی چمن می دویدند. انعکاس نور خورشید در رودخانه میدرخشید. از بالای تپه به روستایشان نگاه می کرد. نسیمی وزید؛ شدت وزش بیشتر شد. خورشید می درخشید؛ اما روستا در سیاهی مطلق ناپدید شده بود. این برایش آشنا بود. عرقی سرد بر پیشانیاش نشست. هوا را با ولع وارد بدنش می کرد تا بتواند نفس بکشد. از بالای تپه سمت روستا دوید. تاریکی از بین رفت. تنهای خون آلود بچه ها روی زمین افتاده بودند. از پنجره به درون خانه ها نگاه می کرد؛ جسدها غرق در خون!
زنی پیر، کنار دیوار به عصایش تکیه داده بود. موهای سفیدش شلخته شده بودند. خون از دو کاسه چشمش به زمین می چکید. مادربزرگ پاهایش سست شد؛ به زمین افتاد صدای قدمهایی به گوش می رسید. سرش را بالا آورد. پسر جوان به او لبخند می زد. موهای قهوه ای پسر را باد تکان می داد. با چشمان قهوه ای اش به دختری که روی زمین افتاده بود نگاه می کرد. پسر محو شد. دختر بهت زده به جای خالی او نگاه می کرد. چمنها را در دستش فشار داد و جیغ کشید...
بیشتر
کودک ها روی چمن می دویدند. انعکاس نور خورشید در رودخانه میدرخشید. از بالای تپه به روستایشان نگاه می کرد. نسیمی وزید؛ شدت وزش بیشتر شد. خورشید می درخشید؛ اما روستا در سیاهی مطلق ناپدید شده بود. این برایش آشنا بود. عرقی سرد بر پیشانیاش نشست. هوا را با ولع وارد بدنش می کرد تا بتواند نفس بکشد. از بالای تپه سمت روستا دوید. تاریکی از بین رفت. تنهای خون آلود بچه ها روی زمین افتاده بودند. از پنجره به درون خانه ها نگاه می کرد؛ جسدها غرق در خون!
زنی پیر، کنار دیوار به عصایش تکیه داده بود. موهای سفیدش شلخته شده بودند. خون از دو کاسه چشمش به زمین می چکید. مادربزرگ پاهایش سست شد؛ به زمین افتاد صدای قدمهایی به گوش می رسید. سرش را بالا آورد. پسر جوان به او لبخند می زد. موهای قهوه ای پسر را باد تکان می داد. با چشمان قهوه ای اش به دختری که روی زمین افتاده بود نگاه می کرد. پسر محو شد. دختر بهت زده به جای خالی او نگاه می کرد. چمنها را در دستش فشار داد و جیغ کشید...
آپلود شده توسط:
mehdirezayi
1403/08/21
دیدگاههای کتاب الکترونیکی مارال (۱): میان نور و تاریکی