نهان خانه عشق
نویسنده:
بردیا حدادی
امتیاز دهید
از متن کتاب:
اوه عزیزم، روشنک دوست خوبم، خیلی وقته ندیدمت، چه سالهای زیادی گذشت و ما از همدیگه دور بودیم، کجا بودی؟ چرا ازت خبری نمی رسید؟ فکر کردم تا هستم هرگاه فرصت کردی به دیدن ام می آیی. ببینم، هنوز اسیر اونهایی هستی که خوش بختی رو ازت گرفتن و نمی خوان آسوده زنده گی کنی؟ مگه قرار نبود هر وقت تونستی به دیدن ام بیایی تا از حال و روزگار هم بدونیم، اوه! این همه سال چرا نیومدی؟ میدونی چه قدر منتظرت بودم؟ با این همه حرف که تو دلام جمع شده چه کار کنم به کی بگم که جز تو کسی رو ندارم؟
با حسرت و دلتنگی نگاه اش کردم. خودش بود. دلارام. بهترین دوست ام. خواهری که نداشتم و هم صحبتی که در خواب و بیداری حرفهایم را با علاقه می شنید، نصیحت ام میکرد و همیشه عاقلانه ترین راه حل را صبورانه در فکرم می گذاشت. می دانستم زنده گی ام بدون او دَم و بازدمی از تکرارهای بیهوده ی روزانه است. غم خواری که هرگز کس دیگری نمی توانست جای او را بگیرد. با حسرتی عمیق، بغضی در گلو و ولعی بی پایان، نگاه اش کردم. گویی باور داشتم که او دیگر وجود ندارد اگر هم هست دیداری کوتاه خواهد بود.
پیراهن بلندی از حریر آبی آسمانی به تن داشت که تمام پیکر او چون نمایشی از زیباییهای بهشت که این همه تعریف اش را از کس و ناکس شنیده بودم، به نمایش می گذاشت. با آسمان یکی شده بود و هر سوی پیدای بدن اش به لطافت ابر بعد از باران آشکار بود که با چرخش سیکوار پردیس مانند او به نگاه می نشست. و بدون اثر از لعن و نفرین این و آن رضایت از آزاده گی و سبک بالی اش داشت...
اوه عزیزم، روشنک دوست خوبم، خیلی وقته ندیدمت، چه سالهای زیادی گذشت و ما از همدیگه دور بودیم، کجا بودی؟ چرا ازت خبری نمی رسید؟ فکر کردم تا هستم هرگاه فرصت کردی به دیدن ام می آیی. ببینم، هنوز اسیر اونهایی هستی که خوش بختی رو ازت گرفتن و نمی خوان آسوده زنده گی کنی؟ مگه قرار نبود هر وقت تونستی به دیدن ام بیایی تا از حال و روزگار هم بدونیم، اوه! این همه سال چرا نیومدی؟ میدونی چه قدر منتظرت بودم؟ با این همه حرف که تو دلام جمع شده چه کار کنم به کی بگم که جز تو کسی رو ندارم؟
با حسرت و دلتنگی نگاه اش کردم. خودش بود. دلارام. بهترین دوست ام. خواهری که نداشتم و هم صحبتی که در خواب و بیداری حرفهایم را با علاقه می شنید، نصیحت ام میکرد و همیشه عاقلانه ترین راه حل را صبورانه در فکرم می گذاشت. می دانستم زنده گی ام بدون او دَم و بازدمی از تکرارهای بیهوده ی روزانه است. غم خواری که هرگز کس دیگری نمی توانست جای او را بگیرد. با حسرتی عمیق، بغضی در گلو و ولعی بی پایان، نگاه اش کردم. گویی باور داشتم که او دیگر وجود ندارد اگر هم هست دیداری کوتاه خواهد بود.
پیراهن بلندی از حریر آبی آسمانی به تن داشت که تمام پیکر او چون نمایشی از زیباییهای بهشت که این همه تعریف اش را از کس و ناکس شنیده بودم، به نمایش می گذاشت. با آسمان یکی شده بود و هر سوی پیدای بدن اش به لطافت ابر بعد از باران آشکار بود که با چرخش سیکوار پردیس مانند او به نگاه می نشست. و بدون اثر از لعن و نفرین این و آن رضایت از آزاده گی و سبک بالی اش داشت...
آپلود شده توسط:
copyleft
1403/12/15
دیدگاههای کتاب الکترونیکی نهان خانه عشق