چیزی در همین حدود: دفتر داستان
نویسنده:
عباس سماکار
امتیاز دهید
مجموعه ۶ داستان کوتاه با عناوین:
روزهای تلخ / مرگ یک سایه / تجربه / یک شنبه / چیزی در همین حدود / سرزمین های بی مرز
از داستان روزهای تلخ:
بعدازظهر گرم ماه آگوست، چهره ای مایوس داشت و شهر از شدت رطوبت و حرارت هوا خفه و ساکت بود. از آن بعد از ظهرهائی بود که هیچ اتفاقی در آن نمی افتد و بیهودگی از سر و پای همه چیز می بارد. مجبور بودم کار کنم. به نظر می رسید با شروع فصل تعطیل، شهر یک باره مرده و زندگی به چیزی مشکوک تبدیل شده است. درست مثل این بود که آدم جامانده باشد. ایستگاهی که در آن ایستاده بودم، جای پرتی بود که مسافر چندانی نداشت ولی من آنرا به ایستگاههای دیگر ترجیح می دادم. آنجا خنک تر بود و رودخانه ای نزدیکش قرار داشت که از پشت درخت ها دیده می شد. رودخانه آب فراوانی داشت که سطح آن در آن ساعت روز مانند پارچه منجوق دوزی برق برق می زد. انگار هزاران خورشید ریز و درشت را در آن پاشیده بودند. باد نمی آمد ولی برگهای ریز درخت های تبریزی بر دمبرگهای بلند خود تاب میخورد و مثل پولک های دو رنگ، خود را نمایش می داد. غیر از من چهار تاکسی دیگر در ایستگاه انتظار می کشیدند. همین که نفر جلوئی من رفت، ماشین را روشن کردم و جلو رفتم...
روزهای تلخ / مرگ یک سایه / تجربه / یک شنبه / چیزی در همین حدود / سرزمین های بی مرز
از داستان روزهای تلخ:
بعدازظهر گرم ماه آگوست، چهره ای مایوس داشت و شهر از شدت رطوبت و حرارت هوا خفه و ساکت بود. از آن بعد از ظهرهائی بود که هیچ اتفاقی در آن نمی افتد و بیهودگی از سر و پای همه چیز می بارد. مجبور بودم کار کنم. به نظر می رسید با شروع فصل تعطیل، شهر یک باره مرده و زندگی به چیزی مشکوک تبدیل شده است. درست مثل این بود که آدم جامانده باشد. ایستگاهی که در آن ایستاده بودم، جای پرتی بود که مسافر چندانی نداشت ولی من آنرا به ایستگاههای دیگر ترجیح می دادم. آنجا خنک تر بود و رودخانه ای نزدیکش قرار داشت که از پشت درخت ها دیده می شد. رودخانه آب فراوانی داشت که سطح آن در آن ساعت روز مانند پارچه منجوق دوزی برق برق می زد. انگار هزاران خورشید ریز و درشت را در آن پاشیده بودند. باد نمی آمد ولی برگهای ریز درخت های تبریزی بر دمبرگهای بلند خود تاب میخورد و مثل پولک های دو رنگ، خود را نمایش می داد. غیر از من چهار تاکسی دیگر در ایستگاه انتظار می کشیدند. همین که نفر جلوئی من رفت، ماشین را روشن کردم و جلو رفتم...
آپلود شده توسط:
copyleft
1404/02/16
دیدگاههای کتاب الکترونیکی چیزی در همین حدود: دفتر داستان