راز سحرگاهی: دفتر داستان های کوتاه
نویسنده:
عباس سماکار
امتیاز دهید
مجموعه ۱۸ داستان کوتاه
از داستان راز سحرگاهی:
پیش از آن که هوا روشن شود دائی مرا صدا زد و آهسته جلوی گوشم گفت:
- پاشو دیر میشه.
از لای پلکها نگاهش کردم. صورتش در تاریکی شکل عجیبی پیدا کرده بود. دو زانو آمده بود جلو که مزاحم خواب بقیه نشود. روزهای دیگر از پشت در صدا میزد ولی آن روز معلوم نبود چرا به اتاق آمده و در تاریکی چطور توانسته است من را بین بچه ها پیدا کند. دلم میخواست باز هم بخوابم ولی دائی دوباره صدا زد:
- د پاشو دیر میشه.
خواب آلود و گیج بلند شدم و به طرف در رفتم. سر راه مادر یواش مچ پایم را گرفت ایستادم گفت:
- بنشین.
کنار دستش نشستم.
آهسته گفت:
- همین جوری کجا داری میری؟ کُت تو بپوش... سر راتم مواظب باش دست و پای بچه ها رو لَقَد نکنی. بعد در تاریکی گشت و کتم را پیدا کرد و داد:
- اینم بگیر...
از داستان راز سحرگاهی:
پیش از آن که هوا روشن شود دائی مرا صدا زد و آهسته جلوی گوشم گفت:
- پاشو دیر میشه.
از لای پلکها نگاهش کردم. صورتش در تاریکی شکل عجیبی پیدا کرده بود. دو زانو آمده بود جلو که مزاحم خواب بقیه نشود. روزهای دیگر از پشت در صدا میزد ولی آن روز معلوم نبود چرا به اتاق آمده و در تاریکی چطور توانسته است من را بین بچه ها پیدا کند. دلم میخواست باز هم بخوابم ولی دائی دوباره صدا زد:
- د پاشو دیر میشه.
خواب آلود و گیج بلند شدم و به طرف در رفتم. سر راه مادر یواش مچ پایم را گرفت ایستادم گفت:
- بنشین.
کنار دستش نشستم.
آهسته گفت:
- همین جوری کجا داری میری؟ کُت تو بپوش... سر راتم مواظب باش دست و پای بچه ها رو لَقَد نکنی. بعد در تاریکی گشت و کتم را پیدا کرد و داد:
- اینم بگیر...
آپلود شده توسط:
copyleft
1404/02/11
دیدگاههای کتاب الکترونیکی راز سحرگاهی: دفتر داستان های کوتاه