در روشنایی آتش
نویسنده:
اصغر استاد حسن معمار
امتیاز دهید
این داستان روایت زندگی مردی است به نام "فراز" که در جبهه یکی از پاهایش را از دست میدهد و اکنون در روستای خود با یک پای مصنوعی به کشاورزی مشغول است. "رسول" پسر فراز نیز در جبهه میجنگد. او قرار است با دختر عموی پدرش ازدواج کند و خانوادهی دختر همه منتظر بازگشت او از جبههاند، سرانجام رسول باز میگردد؛ اما او نیز دستهایش را در جنگ از دست داده است...
سرآغاز داستان:
زمین و زمان پیچیده درهم بود و ماه از آسمان به تماشا نشسته بود. خاک سوار بر باد در دشت می پیچید و بر درخت و بوته نشانی از خود به یادگار می گذاشت. خانه های روستا گوش به ناله باد، خود را به هم می فشردند. پاشا، میان رختخواب کوچک خود آرام نمی گرفت. منیر بارها به کنارش آمده به رویش خم شده و با چشمهای روشنش مهربانانه نگاهش کرده بود و کودک بخاطر آرامش مادر، چشمها را دمی بسته و خود را آرام نشان داده بود، ولی حالا مادر هم اندوه و تشویش خویش را نمی توانست پنهان سازد. ایستاده بود کنار پنجره و به تک درخت بید حیاط می نگریست که در شکند باد، هر دم به سویی قد خم می کرد و برگهای کوچک نورس اش چون انگشتان نازک کودکان برای جستن جان پناه بیهوده در سیاهی راه می جست. زوزه سگی در هوهوی باد، محو و ناآشنا، پیچید و دور شد.
منیر، دنباله چارقد سیاه گلدارش را به چشمها کشید و بار دیگر به کنار بستر پاشا برگشت که با چشمهای غمزده رد نگاه مادر را پی میگرفت.
- بابا... بابا
منیر آب دهان را فرو داد و به روی پاشا خم شد.
بابا دیر نکرده، فقط این هوا...
پاشا دستهایش را گشود. منیر او را در آغوش کشید. صدای پا، روی تن شب خط کشید. تلنگری به در خورد. مادر برگشت و نگاه کرد. صدا آشنا بود...
سرآغاز داستان:
زمین و زمان پیچیده درهم بود و ماه از آسمان به تماشا نشسته بود. خاک سوار بر باد در دشت می پیچید و بر درخت و بوته نشانی از خود به یادگار می گذاشت. خانه های روستا گوش به ناله باد، خود را به هم می فشردند. پاشا، میان رختخواب کوچک خود آرام نمی گرفت. منیر بارها به کنارش آمده به رویش خم شده و با چشمهای روشنش مهربانانه نگاهش کرده بود و کودک بخاطر آرامش مادر، چشمها را دمی بسته و خود را آرام نشان داده بود، ولی حالا مادر هم اندوه و تشویش خویش را نمی توانست پنهان سازد. ایستاده بود کنار پنجره و به تک درخت بید حیاط می نگریست که در شکند باد، هر دم به سویی قد خم می کرد و برگهای کوچک نورس اش چون انگشتان نازک کودکان برای جستن جان پناه بیهوده در سیاهی راه می جست. زوزه سگی در هوهوی باد، محو و ناآشنا، پیچید و دور شد.
منیر، دنباله چارقد سیاه گلدارش را به چشمها کشید و بار دیگر به کنار بستر پاشا برگشت که با چشمهای غمزده رد نگاه مادر را پی میگرفت.
- بابا... بابا
منیر آب دهان را فرو داد و به روی پاشا خم شد.
بابا دیر نکرده، فقط این هوا...
پاشا دستهایش را گشود. منیر او را در آغوش کشید. صدای پا، روی تن شب خط کشید. تلنگری به در خورد. مادر برگشت و نگاه کرد. صدا آشنا بود...
آپلود شده توسط:
محراب
1403/11/22
دیدگاههای کتاب الکترونیکی در روشنایی آتش