برگزیده ۱۹۸۸
نویسنده:
محمود درویش
توفیق فیاض
الکس لاگوما
طاهر تهنتی
شری بوکنن
ویلیام جیمز وارن
ولید جاسم
رشید بن قاسم
رابرت استولبرگ
مترجم:
منصور آل رضا
امتیاز دهید
از داستان زبان زور:
اتوبوس با سرعت به راه خود به سوی "کیپ تاون" می شتافت. هیچ کس تصور ایستادن آنرا مگر بخاطر پنجری یا خرابی نمی داد. برای ناهار هم رستوان بین راهی ایستاده بود. بی هیچ دغدغه خاطری حرکت به سوی مقصد را ادامه می دادیم.
چند کیلومتری به "کیپ تاون" مانده، یکباره متوجه شدیم عده ای در حالیکه دستهایشان را به یکدیگر زنجیر کرده اند در عرض جاده ایستاده اند. راننده، شاگرد راننده و مسافرین از دیدن صحنه سد شدن جاده بوسیله گروهی مرد قوی هیکل روستایی هراسان شدند. من نیز در وهله اول به یاد داستانها یا وقایع جدی که در گذشته ایی نه چندان دور درباره دزدهای سرگردنه، همانها که راهها را می بستند و پول و اثاثیه مردم را غارت می کردند، افتادم.
تمام مسافرین ردیفهای جلوتر اتوبوس از جا برخاسته و بی اختیار به قسمت جلو اتوبوس هجوم بردند. پیرمردها و پیر زنها شروع به خواندن ورد و دعا کردند. و راننده با تردید و دودلی چندین بار با گاز و نیش ترمز بازی کرد تا شاید مردان روستایی از وسط جاده کناری بروند و راه را برای عبور باز کنند. آنها مثل کوه، مثل بهمن، مثل سنگ، جاده را گرفته و ایستاده بودند و از جایشان تکان نمی خوردند، حتی این پا و آن پا هم نمی شدند. انگاری که در برا بر یک سیل، دست در دست هم داده اند و اراده کرده اند مقاومت کنند...
بیشتر
اتوبوس با سرعت به راه خود به سوی "کیپ تاون" می شتافت. هیچ کس تصور ایستادن آنرا مگر بخاطر پنجری یا خرابی نمی داد. برای ناهار هم رستوان بین راهی ایستاده بود. بی هیچ دغدغه خاطری حرکت به سوی مقصد را ادامه می دادیم.
چند کیلومتری به "کیپ تاون" مانده، یکباره متوجه شدیم عده ای در حالیکه دستهایشان را به یکدیگر زنجیر کرده اند در عرض جاده ایستاده اند. راننده، شاگرد راننده و مسافرین از دیدن صحنه سد شدن جاده بوسیله گروهی مرد قوی هیکل روستایی هراسان شدند. من نیز در وهله اول به یاد داستانها یا وقایع جدی که در گذشته ایی نه چندان دور درباره دزدهای سرگردنه، همانها که راهها را می بستند و پول و اثاثیه مردم را غارت می کردند، افتادم.
تمام مسافرین ردیفهای جلوتر اتوبوس از جا برخاسته و بی اختیار به قسمت جلو اتوبوس هجوم بردند. پیرمردها و پیر زنها شروع به خواندن ورد و دعا کردند. و راننده با تردید و دودلی چندین بار با گاز و نیش ترمز بازی کرد تا شاید مردان روستایی از وسط جاده کناری بروند و راه را برای عبور باز کنند. آنها مثل کوه، مثل بهمن، مثل سنگ، جاده را گرفته و ایستاده بودند و از جایشان تکان نمی خوردند، حتی این پا و آن پا هم نمی شدند. انگاری که در برا بر یک سیل، دست در دست هم داده اند و اراده کرده اند مقاومت کنند...
آپلود شده توسط:
محراب
1403/08/03
دیدگاههای کتاب الکترونیکی برگزیده ۱۹۸۸