بختکهای شریر: مجموعه داستان
نویسنده:
عباس سماکار
امتیاز دهید
مجموعه ۶ داستان با عناوین:
ناگهان یک شب سیاه طولانی / بختک های شریر / اشباح / وقتی مجبورم سخن بگویم / مشکل های آسان / پایانه
ناگهان یک شب سیاه طولانی:
ما به چیزهای عجیب عادت نداشتیم. به همین دلیل وقتی ناگهان شب شد، همگی جا خوردیم. اول، ابر سیاهی همه آسمان را کیپ تا کیپ پوشاند. بعد هوا سرد شد و تاریکی همه چیز را در خود غرق کرد. آدمهای بزرگ تعجب کرده بودند. مثل وقتی شده بود که ناگهان رگبارهای تند، پیش از خود توفان به پا می کنند و بوی خاک و تاریکی را همه جا می پراکنند. در عرض چند دقیقه هوا چنان رو به تاریکی رفت که واقعاً شب شد. اول موضوع برای ما جالب بود. همه با تعجب به هم نگاه کردیم و لبخند زدیم.
عبدی کچل گفت:
- مال اینه که زمستونه!
بچه ها خندیدند. ولی مصطفوی نخندید. نگاهش خشن و جدی بود و بر خلاف همیشه، یقه عبدی را نگرفت. هر وقت عبدی چیز بامزه ای می گفت، مصطفوی یقه او را می گرفت و گردن نازکش را می چلاند و می گفت دیگه زر زر نکنیا. ولی آن روز این کار را نکرد. بچه ها نگاهش کردند و دیدند که شب در نگاه او سایهٔ غلیظی انداخته و ماده مذابی از آنها سرازیر شده است. عبدی کچل ادای ترسیدن در آورد و قر داد. بچه ها می خواستند بخندند، ولی به
مصطفوی نگاه کردند و ساکت ماندند...
ناگهان یک شب سیاه طولانی / بختک های شریر / اشباح / وقتی مجبورم سخن بگویم / مشکل های آسان / پایانه
ناگهان یک شب سیاه طولانی:
ما به چیزهای عجیب عادت نداشتیم. به همین دلیل وقتی ناگهان شب شد، همگی جا خوردیم. اول، ابر سیاهی همه آسمان را کیپ تا کیپ پوشاند. بعد هوا سرد شد و تاریکی همه چیز را در خود غرق کرد. آدمهای بزرگ تعجب کرده بودند. مثل وقتی شده بود که ناگهان رگبارهای تند، پیش از خود توفان به پا می کنند و بوی خاک و تاریکی را همه جا می پراکنند. در عرض چند دقیقه هوا چنان رو به تاریکی رفت که واقعاً شب شد. اول موضوع برای ما جالب بود. همه با تعجب به هم نگاه کردیم و لبخند زدیم.
عبدی کچل گفت:
- مال اینه که زمستونه!
بچه ها خندیدند. ولی مصطفوی نخندید. نگاهش خشن و جدی بود و بر خلاف همیشه، یقه عبدی را نگرفت. هر وقت عبدی چیز بامزه ای می گفت، مصطفوی یقه او را می گرفت و گردن نازکش را می چلاند و می گفت دیگه زر زر نکنیا. ولی آن روز این کار را نکرد. بچه ها نگاهش کردند و دیدند که شب در نگاه او سایهٔ غلیظی انداخته و ماده مذابی از آنها سرازیر شده است. عبدی کچل ادای ترسیدن در آورد و قر داد. بچه ها می خواستند بخندند، ولی به
مصطفوی نگاه کردند و ساکت ماندند...
آپلود شده توسط:
کته کتاب
1403/11/08
دیدگاههای کتاب الکترونیکی بختکهای شریر: مجموعه داستان