مرگ یک شاعر
نویسنده:
بهمن سقایی
امتیاز دهید
مجموعه ۱۲ داستان کوتاه
از داستان مرگ یک شاعر:
نامش را نمی دانستم. شاعر بود دیگران او را بیکاره ای ولگرد می خواندند که حتا نامی از آن خود ندارد. پسین گاهان به سراغم می آمد، بی حرفی برای گفتن در را می گشود. بر صندلی کنار پنجره می نشست و شعری می خواند.
دمی از پنجره بیرون را که رویایی و زیبا می یافتش و مردمان گذرنده اش را عاشقانه، با نگاهی پرفروغ می نگریست. گویی تنها از این چهارچوب می توانست زیبایی پنهان بیرون را که خود هر دمان در آن می زیست دریابد. غذایی نمی خورد چنان لاغر و تکیده و محزون با موهای آشفته و چشمانی گود افتاده که مرا به هراس می افکند، همین دمان است تا از پای درآید. اگر تا سحر نزدم می ماند خواب به چشمانش راه نمی یافت. چنان که باور داشته بودم موجودی نامادی و ذهنی است که از کابوس های تنهایی ام او را بیرون کشیده ام اما او وجود داشت، شعرهایش امضایی نداشتند. گاه یک پرنده رو به مرگ را با چشمانی خسته و غمگنانه با نوکی خمیده و بالهایی درهم رفته در کنار شعرش نقاشی می کرد که بیشتر به خود او شبیه بود، تا پرنده ای در واقعیت یک روز آن روزی که زبان به گفتگو با او گشودم، آن روزی که او را نه یک موجود زاده کابوسهایم بلکه انسانی دارای همه خصوصیات انسانی و تمنیات دانستم و گفتم: «این شعرها اینگونه زیستن به گونه ای تمسخر مردمانی ست که هر روز از پنجره اتاق آنها را عاشقانه می نگری» آن روزی که قلبش را جستجو کردم آیا عاشق بوده؟ همان روز رفت و دیگر به سراغم نیامد. هیچکس خبری از او نداشت...
بیشتر
از داستان مرگ یک شاعر:
نامش را نمی دانستم. شاعر بود دیگران او را بیکاره ای ولگرد می خواندند که حتا نامی از آن خود ندارد. پسین گاهان به سراغم می آمد، بی حرفی برای گفتن در را می گشود. بر صندلی کنار پنجره می نشست و شعری می خواند.
دمی از پنجره بیرون را که رویایی و زیبا می یافتش و مردمان گذرنده اش را عاشقانه، با نگاهی پرفروغ می نگریست. گویی تنها از این چهارچوب می توانست زیبایی پنهان بیرون را که خود هر دمان در آن می زیست دریابد. غذایی نمی خورد چنان لاغر و تکیده و محزون با موهای آشفته و چشمانی گود افتاده که مرا به هراس می افکند، همین دمان است تا از پای درآید. اگر تا سحر نزدم می ماند خواب به چشمانش راه نمی یافت. چنان که باور داشته بودم موجودی نامادی و ذهنی است که از کابوس های تنهایی ام او را بیرون کشیده ام اما او وجود داشت، شعرهایش امضایی نداشتند. گاه یک پرنده رو به مرگ را با چشمانی خسته و غمگنانه با نوکی خمیده و بالهایی درهم رفته در کنار شعرش نقاشی می کرد که بیشتر به خود او شبیه بود، تا پرنده ای در واقعیت یک روز آن روزی که زبان به گفتگو با او گشودم، آن روزی که او را نه یک موجود زاده کابوسهایم بلکه انسانی دارای همه خصوصیات انسانی و تمنیات دانستم و گفتم: «این شعرها اینگونه زیستن به گونه ای تمسخر مردمانی ست که هر روز از پنجره اتاق آنها را عاشقانه می نگری» آن روزی که قلبش را جستجو کردم آیا عاشق بوده؟ همان روز رفت و دیگر به سراغم نیامد. هیچکس خبری از او نداشت...
آپلود شده توسط:
sorenjan
1403/08/26
دیدگاههای کتاب الکترونیکی مرگ یک شاعر