علف ایام
نویسنده:
پرویز زاهدی
امتیاز دهید
از متن کتاب:
گاراژ تکه ای صاف از زمینی بود که کنار جاده سرتاسری افتاده بود. چند در مغازه رو به صحرای بی حفاظ باز میشد. موسم بهار، پهنه دشت روبرو عقیق یمانی بود. خرم و منور و چشم نواز. کوه آسماری دست حلقه کرده بود و هفتکل را در میان گرفته بود - منطقه منحصر به فردی که اقتدارش تنها به نفت نبوده. پیش از اینها، دیرتر از زمانی که بتوان یاد آورد، هفتکل گذرگاه عشاق بوده است.
وقتی ایل میخواست از دوره خود فراتر رود، در عالم خیال پا می گذاشت. چهره مردان و زنانی را می یافت که در پس دیوار شکننده زمان، زنده و چابک لبخند می زدند. هفتکل با هفت سنگ شروع می شود، نشانه مرد و زنی جوان که دور از دید دیگران میعاد داشته اند. شاید هم هفت رنگ، نشان از هفت قطره خون بوده باشد . آخر بنا نیست که عشاق زندگی جسم را تا به آخر بپیمایند. مرگ ایشان گواه صادق تمنای ایشان بوده است.
همین طور که نشسته بودم فکر می کردم. منتظر بودم. چشم به پیکابی داشتم که زیر برق آفتاب خدنگ ایستاده بود. رو به سمت شمال. حاشیه جاده ای که از مسجد سلیمان می آمد و از نفت سفید می گذشت، در عبور خود هفتکل را چون تیغه می برید. رشته دوال سیاهی که با خود حکایتها می آورد و حکایتها می گفت. مردی که مسافرها را جمع می کرد، آموخته کاری بود که جز او به ندرت کسی دیگر می توانست انجام بدهد طوری مسافرها را مثل عدل پنبه در پشت پیکاب می چپاند که احدی قادر نبود جابه جاشان کند...
بیشتر
گاراژ تکه ای صاف از زمینی بود که کنار جاده سرتاسری افتاده بود. چند در مغازه رو به صحرای بی حفاظ باز میشد. موسم بهار، پهنه دشت روبرو عقیق یمانی بود. خرم و منور و چشم نواز. کوه آسماری دست حلقه کرده بود و هفتکل را در میان گرفته بود - منطقه منحصر به فردی که اقتدارش تنها به نفت نبوده. پیش از اینها، دیرتر از زمانی که بتوان یاد آورد، هفتکل گذرگاه عشاق بوده است.
وقتی ایل میخواست از دوره خود فراتر رود، در عالم خیال پا می گذاشت. چهره مردان و زنانی را می یافت که در پس دیوار شکننده زمان، زنده و چابک لبخند می زدند. هفتکل با هفت سنگ شروع می شود، نشانه مرد و زنی جوان که دور از دید دیگران میعاد داشته اند. شاید هم هفت رنگ، نشان از هفت قطره خون بوده باشد . آخر بنا نیست که عشاق زندگی جسم را تا به آخر بپیمایند. مرگ ایشان گواه صادق تمنای ایشان بوده است.
همین طور که نشسته بودم فکر می کردم. منتظر بودم. چشم به پیکابی داشتم که زیر برق آفتاب خدنگ ایستاده بود. رو به سمت شمال. حاشیه جاده ای که از مسجد سلیمان می آمد و از نفت سفید می گذشت، در عبور خود هفتکل را چون تیغه می برید. رشته دوال سیاهی که با خود حکایتها می آورد و حکایتها می گفت. مردی که مسافرها را جمع می کرد، آموخته کاری بود که جز او به ندرت کسی دیگر می توانست انجام بدهد طوری مسافرها را مثل عدل پنبه در پشت پیکاب می چپاند که احدی قادر نبود جابه جاشان کند...
آپلود شده توسط:
ملا ممدجان
1403/06/17
دیدگاههای کتاب الکترونیکی علف ایام