غروب اول پائیز: مجموعه داستان
نویسنده:
اکبر سردوزامی
امتیاز دهید
مجموعه ۷ داستان با عناوین:
غروب اول پاییز / رقص شمشیر / فقط مرگ / همبازی کوچک تو / آدم اسب / آی آقا عبدالله / آغاز داستان
از داستان غروب اول پاییز:
وقتی که برگشت به این اتاق گیج شدم. گفتم: "چای دارد سرد می شود." و به فنجانها نگاه کردم و به او، و به کتانیها که در دستش بود. جوراب هاش را گذاشت در جیب کاپشنش و گفت: "متشکرم، خداحافظ" و از اتاق بیرون رفت و من احساس کردم چیزی را گم کرده ام. درست است، چیزی را گم کرده بودم که فنجانهای روی میز نبود یا آن نارنگی که روی عسلی مانده بود. پس چی بود؟ نمیدانستم. از اتاق بیرون رفتم. توی راهرو خم شده بود و پاشنه های کتانی اش را ورمی کشید. ساکش را برداشت و: "خداحافظ" و رفت.
می خواستم چیزی بگویم. چی؟ نمیدانم، اما قبل از اینکه از پله های ایوان پائین برود و از کنار حوض بگذرد و از کنار باغچه، باید می گفتم ولی من ایستادم و رفتنش را نگاه کردم و اکنون که در را بسته بود، نمی دانستم چه باید بکنم.
برگشتم به اتاق به ساعت دیواری نگاه کردم و به فنجانها و دوباره به عسلی و آن نارنگی کوچک روش. نه، اینها نبود. پس چه بود؟ چه چیز که تا همین چند دقیقه ی پیش، تا وقتی که عقربه های ساعت روی هفت بود، می توانستم ببینمش و اکنون که درست ده دقیقه از آن گذشته بود، میشد با خود گفت، نیست یا کجاست؟...
بیشتر
غروب اول پاییز / رقص شمشیر / فقط مرگ / همبازی کوچک تو / آدم اسب / آی آقا عبدالله / آغاز داستان
از داستان غروب اول پاییز:
وقتی که برگشت به این اتاق گیج شدم. گفتم: "چای دارد سرد می شود." و به فنجانها نگاه کردم و به او، و به کتانیها که در دستش بود. جوراب هاش را گذاشت در جیب کاپشنش و گفت: "متشکرم، خداحافظ" و از اتاق بیرون رفت و من احساس کردم چیزی را گم کرده ام. درست است، چیزی را گم کرده بودم که فنجانهای روی میز نبود یا آن نارنگی که روی عسلی مانده بود. پس چی بود؟ نمیدانستم. از اتاق بیرون رفتم. توی راهرو خم شده بود و پاشنه های کتانی اش را ورمی کشید. ساکش را برداشت و: "خداحافظ" و رفت.
می خواستم چیزی بگویم. چی؟ نمیدانم، اما قبل از اینکه از پله های ایوان پائین برود و از کنار حوض بگذرد و از کنار باغچه، باید می گفتم ولی من ایستادم و رفتنش را نگاه کردم و اکنون که در را بسته بود، نمی دانستم چه باید بکنم.
برگشتم به اتاق به ساعت دیواری نگاه کردم و به فنجانها و دوباره به عسلی و آن نارنگی کوچک روش. نه، اینها نبود. پس چه بود؟ چه چیز که تا همین چند دقیقه ی پیش، تا وقتی که عقربه های ساعت روی هفت بود، می توانستم ببینمش و اکنون که درست ده دقیقه از آن گذشته بود، میشد با خود گفت، نیست یا کجاست؟...
آپلود شده توسط:
کته کتاب
1403/06/14
دیدگاههای کتاب الکترونیکی غروب اول پائیز: مجموعه داستان