خاطرات - جلد ۱: از تولد تا انقلاب
نویسنده:
محسن مخملباف
امتیاز دهید
از متن کتاب:
من محصول یک ازدواج شش روزه ام. یک روز پدرم عاشق شد، ماه ها زمین و زمان را به هم ریخت تا مادرم را برای ازدواج راضی کند. وقتی به عشقش رسید، شش روز با او زندگی کرد و رفت. نه ماه و چند روز بعد من به دنیا آمدم.
مادرم چادری بود اما مذهبی نبود. چادر گلدار ریزنقشی می پوشید و فکل موهایش را از زیر چادرش بیرون می گذاشت. گونه های استخوانی اش لاغری او را نشان میداد. خودش می گفت از صورت گدایم و از هیکل فقیر. لاغری مفرط او محصول فقر و گرسنگی زندگانی او بود. او را در دوازده سالگی شوهر داده بودند. در شانزده سالگی خواهر بزرگم عزت را زاییده بود و بعدتر برادرم رضا را بعد از هجده سالگی اختیارش دست خودش آمده، طلاق گرفته بود و خودش را از شوهری که به او تحمیل شده بود رها کرده بود. بعد شروع به درس خواندن کرده، دیپلم بهیاری اش را گرفته بود و برای خودش بهیار اتاق جراحی بیمارستان شده بود. در یکی از روزها که از بیمارستان برمی گشته در مقابل نگاه پدرم واقع شده بود و دوباره در دام بلا افتاده بود. می توانست یک دقیقه دیرتر یا زودتر از محل تلاقی نگاه پدرم رد شده باشد و پدرم که هر روز از کوچه دیگری به سر کار می رفت، میتوانست آن روز هم از کوچه خانه مادرم رد نشده باشد و مثل هر روز بی هیچ اتفاق هیجان انگیز یا خانمان براندازی شب به خانه خودش برگشته باشد و حالا نه من وجود داشته باشم نه این خاطرات و خطرات...
بیشتر
من محصول یک ازدواج شش روزه ام. یک روز پدرم عاشق شد، ماه ها زمین و زمان را به هم ریخت تا مادرم را برای ازدواج راضی کند. وقتی به عشقش رسید، شش روز با او زندگی کرد و رفت. نه ماه و چند روز بعد من به دنیا آمدم.
مادرم چادری بود اما مذهبی نبود. چادر گلدار ریزنقشی می پوشید و فکل موهایش را از زیر چادرش بیرون می گذاشت. گونه های استخوانی اش لاغری او را نشان میداد. خودش می گفت از صورت گدایم و از هیکل فقیر. لاغری مفرط او محصول فقر و گرسنگی زندگانی او بود. او را در دوازده سالگی شوهر داده بودند. در شانزده سالگی خواهر بزرگم عزت را زاییده بود و بعدتر برادرم رضا را بعد از هجده سالگی اختیارش دست خودش آمده، طلاق گرفته بود و خودش را از شوهری که به او تحمیل شده بود رها کرده بود. بعد شروع به درس خواندن کرده، دیپلم بهیاری اش را گرفته بود و برای خودش بهیار اتاق جراحی بیمارستان شده بود. در یکی از روزها که از بیمارستان برمی گشته در مقابل نگاه پدرم واقع شده بود و دوباره در دام بلا افتاده بود. می توانست یک دقیقه دیرتر یا زودتر از محل تلاقی نگاه پدرم رد شده باشد و پدرم که هر روز از کوچه دیگری به سر کار می رفت، میتوانست آن روز هم از کوچه خانه مادرم رد نشده باشد و مثل هر روز بی هیچ اتفاق هیجان انگیز یا خانمان براندازی شب به خانه خودش برگشته باشد و حالا نه من وجود داشته باشم نه این خاطرات و خطرات...
آپلود شده توسط:
sorenjan
1403/05/20
دیدگاههای کتاب الکترونیکی خاطرات - جلد ۱: از تولد تا انقلاب