داستان بی پایان: مجموعه داستان
نویسنده:
کامبیز گیلانی
امتیاز دهید
از داستان راهرو:
کتاب را زمین می گذارم. از دیشب یکسره خوانده ام. راستی که کتاب رفیق خوبی است؛ به ویژه وقتی که این رفیق را درک کنی از وجودش عجیب لذت می بری. حالا احساس راحتی می کنم. انگار نه انگار که دریایی از مشکلات پیش رویم وجود داشته است. تمام ذهن ام سبک شده است. وقتی آدم از چند و چون زندگی دیگران باخبر می شود، دیگر احساس نمی کند که تمام دردهای زندگی روی شانه ی خودش است. اختیار و ناآگاهانه برای خودش احساس دلسوزی نمی کند. تازه می فهمد که درد خودش ذره ای است که می تواند آن را با دریای امکاناتی که در جهان هستی وجود دارد، حل کند.
- ساعت چنده؟
چشمهایم هنوز به خوبی باز نشده اند. سرش را به سمت من چرخانده است و دارد نگاه ام می کند. نگاهی به ساعت میاندازم و با نرمی می گویم:
- بخواب، هنوز پنج نشده.
- تو هنوز نخوابیدی؟
- چرا الان میخوابم
- پس ساعتو کوک کن خوابت نبره
- حواسم هست.
دوباره سرش را به سمت چپ می چرخاند و روی بالش می گذارد. چند روز است که در التهاب به سر می برد. تقصیر من بوده است. از بس راجع به دادگاه حرف زده ام، او را هم دلواپس کرده ام. دو سال و نیم است که به این کشور آمده ایم. در همان هفت ماه اول، بعد از یک ساعتی که با هر کداممان سوال و جواب کرده بودند به تقاضای پناهندگیمان جواب رد دادند. حالا بعد از تقریبا دو سال که از آن زمان گذرد امروز باید به دادگاه برویم. از یک هفته پیش می دانستیم. وکیل مان ما را در جریان گذاشته بود. از آن زمان به این طرف تمام فکر و ذهن ام مشغول این دادگاه بوده است...
کتاب را زمین می گذارم. از دیشب یکسره خوانده ام. راستی که کتاب رفیق خوبی است؛ به ویژه وقتی که این رفیق را درک کنی از وجودش عجیب لذت می بری. حالا احساس راحتی می کنم. انگار نه انگار که دریایی از مشکلات پیش رویم وجود داشته است. تمام ذهن ام سبک شده است. وقتی آدم از چند و چون زندگی دیگران باخبر می شود، دیگر احساس نمی کند که تمام دردهای زندگی روی شانه ی خودش است. اختیار و ناآگاهانه برای خودش احساس دلسوزی نمی کند. تازه می فهمد که درد خودش ذره ای است که می تواند آن را با دریای امکاناتی که در جهان هستی وجود دارد، حل کند.
- ساعت چنده؟
چشمهایم هنوز به خوبی باز نشده اند. سرش را به سمت من چرخانده است و دارد نگاه ام می کند. نگاهی به ساعت میاندازم و با نرمی می گویم:
- بخواب، هنوز پنج نشده.
- تو هنوز نخوابیدی؟
- چرا الان میخوابم
- پس ساعتو کوک کن خوابت نبره
- حواسم هست.
دوباره سرش را به سمت چپ می چرخاند و روی بالش می گذارد. چند روز است که در التهاب به سر می برد. تقصیر من بوده است. از بس راجع به دادگاه حرف زده ام، او را هم دلواپس کرده ام. دو سال و نیم است که به این کشور آمده ایم. در همان هفت ماه اول، بعد از یک ساعتی که با هر کداممان سوال و جواب کرده بودند به تقاضای پناهندگیمان جواب رد دادند. حالا بعد از تقریبا دو سال که از آن زمان گذرد امروز باید به دادگاه برویم. از یک هفته پیش می دانستیم. وکیل مان ما را در جریان گذاشته بود. از آن زمان به این طرف تمام فکر و ذهن ام مشغول این دادگاه بوده است...
آپلود شده توسط:
محراب
1403/04/30
دیدگاههای کتاب الکترونیکی داستان بی پایان: مجموعه داستان