زمانی عاشق بودم: مجموعه داستان
نویسنده:
کوشیار پارسی
امتیاز دهید
مجموعه ۱۲ داستان کوتاه با عناوین:
غریبه / خاموشی / شب جمعه / سکوت صدای مشکوکی است / پاره پاره / جوانی آسان / روایتی دیگر از خشم خدا بر حوا / نادر میاد / زمانی عاشق بودم / او می رود دامن کشان / زن / ناگهان هیچ اتفاقی نیفتاد
از داستان غریبه:
(حق با شما بود آقا. برای همین برگشته ام ،ببینید. همه را اینجا نوشته ام. نمیدانم که خوب است یا نه. برای من تعریف کردن از نوشتن آسان تر است. خواندن هم برایم مشکل است. از شما خواهش می کنم که در وقت خواندن از من سئوال نکنید. ببخشید اگر زبانم خوب نیست. شما می دانید که من با زبان سر و کار دارم اما خوب نوشتن از حرف زدن مشکل تر است. اگر از این شاخه به آن شاخه پریده ام، ببخشید. وقتی جوان بودم، دوست داشتم شاعر بشوم، نشد. زندگی همین است دیگر. اگر بخواهید شروع میکنم.):
همه چیز از آن شب زمستانی شروع شد که جانم از برف و سرما و آسمان گرفته به لب رسید و نزدیک ایستگاه مرکزی شهر، خودم را داخل کافه ای پرتاب کردم. چند دقیقه بعد مردی به سوی میزم آمد و به این بهانه که همه میزها پر است، صندلی ای کشید تا بنشیند. حواسم آنقدر جمع نبود که فوری متوجه منظورش بشوم و دست به سرش کنم. تازه داشتم دنبال کلمه می گشتم و زور می زدم تا جمله ای بسازم که نشست. کافه مشتری زیادی نداشت. اینجور مواقع به آسانی سر حرف باز می شود...
بیشتر
غریبه / خاموشی / شب جمعه / سکوت صدای مشکوکی است / پاره پاره / جوانی آسان / روایتی دیگر از خشم خدا بر حوا / نادر میاد / زمانی عاشق بودم / او می رود دامن کشان / زن / ناگهان هیچ اتفاقی نیفتاد
از داستان غریبه:
(حق با شما بود آقا. برای همین برگشته ام ،ببینید. همه را اینجا نوشته ام. نمیدانم که خوب است یا نه. برای من تعریف کردن از نوشتن آسان تر است. خواندن هم برایم مشکل است. از شما خواهش می کنم که در وقت خواندن از من سئوال نکنید. ببخشید اگر زبانم خوب نیست. شما می دانید که من با زبان سر و کار دارم اما خوب نوشتن از حرف زدن مشکل تر است. اگر از این شاخه به آن شاخه پریده ام، ببخشید. وقتی جوان بودم، دوست داشتم شاعر بشوم، نشد. زندگی همین است دیگر. اگر بخواهید شروع میکنم.):
همه چیز از آن شب زمستانی شروع شد که جانم از برف و سرما و آسمان گرفته به لب رسید و نزدیک ایستگاه مرکزی شهر، خودم را داخل کافه ای پرتاب کردم. چند دقیقه بعد مردی به سوی میزم آمد و به این بهانه که همه میزها پر است، صندلی ای کشید تا بنشیند. حواسم آنقدر جمع نبود که فوری متوجه منظورش بشوم و دست به سرش کنم. تازه داشتم دنبال کلمه می گشتم و زور می زدم تا جمله ای بسازم که نشست. کافه مشتری زیادی نداشت. اینجور مواقع به آسانی سر حرف باز می شود...
آپلود شده توسط:
محراب
1403/03/15
دیدگاههای کتاب الکترونیکی زمانی عاشق بودم: مجموعه داستان