زخم
نویسنده:
منصور یاقوتی
امتیاز دهید
مجموعه داستان
از داستان زیر پل، پای درخت:
یعقوب از روی شیاری پرید. کیف آبیش را به شانه ی راستش انداخت. برگشت و پشت سرش را نگاه کرد، ده دیده نمی شد. باخود گفت: «حالا بچه ها زیر کرسی رفتن خودشان را گرم میکنن. آقا مدیرم راحت کرده!»
آقا معلم به او گفته بود که مبادا به سرش بزند و توی این برف و سوز و سرما و در این تنگ غروب به خانه برود. گفته بود: «اگه میخوای به خنجر آباد بری خبرم کن تا یه نفر آدم بزرگ همراهت بفرستم. درسته که «خنجر آباد» تا «گل تپه» نیمساعت راه نمیشه اما گذرگاه سختی داره.» خنجر آباد، زادگاه یعقوب، دبستان نداشت. ده کوچک بود و مثل گلابی کرمویی در دامنه ی کوه بلند افتاده بود. یعقوب به مدرسه ی گل تپه می رفت. دو هفته بود که بعلت ریزش مدام برف به خانه نرفته بود. دلش برای پدر و مادر و خواهر کوچکش تنگ شده بود.
«صبح به عموم میگم که به آقا معلم بگه چوبم نزنه بش قول میدم که دفه ی آخرم باشه دیگه تا بهار خانه نمیرم!»...
بیشتر
از داستان زیر پل، پای درخت:
یعقوب از روی شیاری پرید. کیف آبیش را به شانه ی راستش انداخت. برگشت و پشت سرش را نگاه کرد، ده دیده نمی شد. باخود گفت: «حالا بچه ها زیر کرسی رفتن خودشان را گرم میکنن. آقا مدیرم راحت کرده!»
آقا معلم به او گفته بود که مبادا به سرش بزند و توی این برف و سوز و سرما و در این تنگ غروب به خانه برود. گفته بود: «اگه میخوای به خنجر آباد بری خبرم کن تا یه نفر آدم بزرگ همراهت بفرستم. درسته که «خنجر آباد» تا «گل تپه» نیمساعت راه نمیشه اما گذرگاه سختی داره.» خنجر آباد، زادگاه یعقوب، دبستان نداشت. ده کوچک بود و مثل گلابی کرمویی در دامنه ی کوه بلند افتاده بود. یعقوب به مدرسه ی گل تپه می رفت. دو هفته بود که بعلت ریزش مدام برف به خانه نرفته بود. دلش برای پدر و مادر و خواهر کوچکش تنگ شده بود.
«صبح به عموم میگم که به آقا معلم بگه چوبم نزنه بش قول میدم که دفه ی آخرم باشه دیگه تا بهار خانه نمیرم!»...
آپلود شده توسط:
کته کتاب
1403/04/06
دیدگاههای کتاب الکترونیکی زخم