ژرمینال
نویسنده:
امیل زولا
مترجم:
سروش حبیبی
امتیاز دهید
از متن کتاب:
مردی تنها، در شبی سیاه چون قیر، شاهراه مارشی بن به مونسو را می پیمود و آن دو فرسخ راه سنگفرش بود که راست از میان کشتزارهای چغندر می گذشت. در پیش پای خود حتی خاک سیاه را نمیدید و پهنه عظیم و هموار بیابان را جز از وزش باد مارس، که به تند باد های دریائی می مانست، اما در اثر عبور از روی فرسنگها باتلاق و اراضی عریان یخزده بود، حس نمی کرد. هیچ درختی بر صفحه آسمان لکه ای نمی انداخت و راه سنگفرش همچون طوماری به استقامت اسکله ای در دل ظلمت مرطوب باز می شد. مرد نزدیک ساعت دو صبح از مارشیین به راه افتاده بود. گامهائی بلند برمی داشت و در کت پنبه ای فرسوده و شلوار مخملیش می لرزید. از حمل دست بقچه اش که دستمال بزرگ چهارخانه ای بود، سخت در زحمت بود و آن را گاه با یک آرنج و گاه با آرنج دیگر بر پهلو می فشرد تا بتواند هر دو دستش را که از تازیانه های باد مشرق خونین بود به ته جیبهایش بچپاند. این کارگر بیکار بی پناه جز یک امید در دل نداشت و آن این بود که با برآمدن آفتاب از شدت سرما کم شود. ساعتی به این شکل پیش رفته بود که در سمت چپ خود در دو کیلومتری مونسو، روشنائیهائی سرخ دید. سه آتش بود که گوئی در فضا آویخته، در هوای آزاد می سوخت. اول ترسید و مردد ماند اما بعد نتوانست در برابر احتیاج دردناک به این که دستهایش را لحظه ای گرم کند مقاومت ورزد. راهی گود سرازیر می شد آتشها همه ناپدید شدند. مرد در سمت راست خود پرچینی دید. دیواره ای بود از تخته هائی زمخت که جاده را در معبر راه آهنی می بست و در سمت چپ تپه ای علف پوش سر بر کشیده بود و مثلثهای نامعلوم بامهای پست و یکنواخت دهکده ای و هم انگیز بر فراز آن دیده می شد...
بیشتر
مردی تنها، در شبی سیاه چون قیر، شاهراه مارشی بن به مونسو را می پیمود و آن دو فرسخ راه سنگفرش بود که راست از میان کشتزارهای چغندر می گذشت. در پیش پای خود حتی خاک سیاه را نمیدید و پهنه عظیم و هموار بیابان را جز از وزش باد مارس، که به تند باد های دریائی می مانست، اما در اثر عبور از روی فرسنگها باتلاق و اراضی عریان یخزده بود، حس نمی کرد. هیچ درختی بر صفحه آسمان لکه ای نمی انداخت و راه سنگفرش همچون طوماری به استقامت اسکله ای در دل ظلمت مرطوب باز می شد. مرد نزدیک ساعت دو صبح از مارشیین به راه افتاده بود. گامهائی بلند برمی داشت و در کت پنبه ای فرسوده و شلوار مخملیش می لرزید. از حمل دست بقچه اش که دستمال بزرگ چهارخانه ای بود، سخت در زحمت بود و آن را گاه با یک آرنج و گاه با آرنج دیگر بر پهلو می فشرد تا بتواند هر دو دستش را که از تازیانه های باد مشرق خونین بود به ته جیبهایش بچپاند. این کارگر بیکار بی پناه جز یک امید در دل نداشت و آن این بود که با برآمدن آفتاب از شدت سرما کم شود. ساعتی به این شکل پیش رفته بود که در سمت چپ خود در دو کیلومتری مونسو، روشنائیهائی سرخ دید. سه آتش بود که گوئی در فضا آویخته، در هوای آزاد می سوخت. اول ترسید و مردد ماند اما بعد نتوانست در برابر احتیاج دردناک به این که دستهایش را لحظه ای گرم کند مقاومت ورزد. راهی گود سرازیر می شد آتشها همه ناپدید شدند. مرد در سمت راست خود پرچینی دید. دیواره ای بود از تخته هائی زمخت که جاده را در معبر راه آهنی می بست و در سمت چپ تپه ای علف پوش سر بر کشیده بود و مثلثهای نامعلوم بامهای پست و یکنواخت دهکده ای و هم انگیز بر فراز آن دیده می شد...
دیدگاههای کتاب الکترونیکی ژرمینال