بی شماران
نویسنده:
کوشیار پارسی
امتیاز دهید
برگرفته از متن کتاب:
کسی نمیدانست کجاییست. از کشوری بود که باد چروک به پوست می اندازد. در راه ابرهای باران را دیده بود از سوی شمال و بارانی که یک باره فرومی ریخت و سردتر از هوا بود تا که پوست بیشتر چروک بردارد.
کارتنی که پشت آن پناه گرفتم خیس شد. اگر مراقب نبودم، پاره می شد. تکان نمی خوردم و فکر میکردم به راهی که در پیش داشتم، زیرا هیچ نمی خواستم برگردم. عکس آزادی که حالا داشتم نمی توانستم به جایی بروم که میخواستم. باید پا به همان راه می گذاشتم که دیگران گذشته و صاف کرده بودند.
اختیار باران هم دست من نبود. تکان نخوردم، اما کارتن پاره شد. انداختم و از همان راه رفتم که فکرش را کرده بودم. آزادی خسته کننده بود و باران هم سر بند آمدن نداشت. مثل موش آب کشیده رسیدم به زیر پلی بر رودخانه ای که انتظارش نداشتم. گذر آب دیدم، باران و رودخانه. باران بیکران و کرانه و تصمیم گرفتم به هیچ چیز فکر نکنم بگذارم هرچه میخواهد پیش آید...
بیشتر
کسی نمیدانست کجاییست. از کشوری بود که باد چروک به پوست می اندازد. در راه ابرهای باران را دیده بود از سوی شمال و بارانی که یک باره فرومی ریخت و سردتر از هوا بود تا که پوست بیشتر چروک بردارد.
کارتنی که پشت آن پناه گرفتم خیس شد. اگر مراقب نبودم، پاره می شد. تکان نمی خوردم و فکر میکردم به راهی که در پیش داشتم، زیرا هیچ نمی خواستم برگردم. عکس آزادی که حالا داشتم نمی توانستم به جایی بروم که میخواستم. باید پا به همان راه می گذاشتم که دیگران گذشته و صاف کرده بودند.
اختیار باران هم دست من نبود. تکان نخوردم، اما کارتن پاره شد. انداختم و از همان راه رفتم که فکرش را کرده بودم. آزادی خسته کننده بود و باران هم سر بند آمدن نداشت. مثل موش آب کشیده رسیدم به زیر پلی بر رودخانه ای که انتظارش نداشتم. گذر آب دیدم، باران و رودخانه. باران بیکران و کرانه و تصمیم گرفتم به هیچ چیز فکر نکنم بگذارم هرچه میخواهد پیش آید...
آپلود شده توسط:
کته کتاب
1403/04/09
دیدگاههای کتاب الکترونیکی بی شماران