اینجا تنهایی تمام نمی شود: مجموعه داستان
نویسنده:
فاطمه پوراحمد
امتیاز دهید
مجموع ۶ داستان با عناوین:
رویاهایی که می آیند / اینجا تنهایی تمام نمی شود / میهمانی تولد / هیچ کس او را نمی دید / یک مجسمه خوش تراش یخی / یک بغل خواب
از داستان رویاهایی که می آیند:
در آب شناور بودم ولی حس پرواز داشتم. دست و پا نمی زدم، آرام بودم و از تنوع رنگها لذت می بردم. آب مثل هوا از لای انگشتانم عبور می کرد. هیچ صدایی نمی شنیدم. میان هاله ای از رنگ و نور قرار گرفته بودم. حس آزادی داشتم حس رهایی، حس پرواز. رنگها یکی پس از دیگری جابجا و پررنگ می شدند و داخل هم فرو می رفتند هیچ موجودی دیده نمی شد. آب گرم، آرام و آغوش گشاده و مهربان مرا در برگرفته بود. بدون تنفس، بدون ترس، بدون جسم در زمانی که حرکت نمی کرد، شناور بودم. یک آن گویی شعله ای در وجودم روشن شده باشد داغ شدم. قلبم به شدت کوبید. رنگ قرمز جیغ، آبی زنگاری را در خود فرو برد جسمم سبک و معلق با فشار روی آب هدایت شد. چشمانم را گشودم. خیس عرق شده بودم. نمی توانستم حرکت کنم. ملحفه ای که بدنم را پوشانده بود، مرطوب شده بود. به زحمت آن را کنار زدم. نسیم پنکه روی تنم پاشید. توان برخاستن نداشتم. عرق از روی پیشانی و گردنم روی بالش میریخت. تنم گرم بود، گرم و خیس. چشمانم می سوخت، گویی سوزن داغ در آن فرو کرده اند. قلبم به سرعت می کوبید. چشمانم را بستم و چند بار نفس عمیق کشیدم به زحمت خودم را از تخت کندم و روی آن نشستم. نور آفتاب از لای پرده روی صورت و گردنم می تابید. باد پنکه تمام اشیاء را خنک می کرد. عرق گرم من هم سرد می شد...
بیشتر
رویاهایی که می آیند / اینجا تنهایی تمام نمی شود / میهمانی تولد / هیچ کس او را نمی دید / یک مجسمه خوش تراش یخی / یک بغل خواب
از داستان رویاهایی که می آیند:
در آب شناور بودم ولی حس پرواز داشتم. دست و پا نمی زدم، آرام بودم و از تنوع رنگها لذت می بردم. آب مثل هوا از لای انگشتانم عبور می کرد. هیچ صدایی نمی شنیدم. میان هاله ای از رنگ و نور قرار گرفته بودم. حس آزادی داشتم حس رهایی، حس پرواز. رنگها یکی پس از دیگری جابجا و پررنگ می شدند و داخل هم فرو می رفتند هیچ موجودی دیده نمی شد. آب گرم، آرام و آغوش گشاده و مهربان مرا در برگرفته بود. بدون تنفس، بدون ترس، بدون جسم در زمانی که حرکت نمی کرد، شناور بودم. یک آن گویی شعله ای در وجودم روشن شده باشد داغ شدم. قلبم به شدت کوبید. رنگ قرمز جیغ، آبی زنگاری را در خود فرو برد جسمم سبک و معلق با فشار روی آب هدایت شد. چشمانم را گشودم. خیس عرق شده بودم. نمی توانستم حرکت کنم. ملحفه ای که بدنم را پوشانده بود، مرطوب شده بود. به زحمت آن را کنار زدم. نسیم پنکه روی تنم پاشید. توان برخاستن نداشتم. عرق از روی پیشانی و گردنم روی بالش میریخت. تنم گرم بود، گرم و خیس. چشمانم می سوخت، گویی سوزن داغ در آن فرو کرده اند. قلبم به سرعت می کوبید. چشمانم را بستم و چند بار نفس عمیق کشیدم به زحمت خودم را از تخت کندم و روی آن نشستم. نور آفتاب از لای پرده روی صورت و گردنم می تابید. باد پنکه تمام اشیاء را خنک می کرد. عرق گرم من هم سرد می شد...
آپلود شده توسط:
Kandooo
1403/01/05
دیدگاههای کتاب الکترونیکی اینجا تنهایی تمام نمی شود: مجموعه داستان