آغاز دوم: مجموعه داستان
نویسنده:
شکوه میرزادگی
امتیاز دهید
مجموع ۱۱ داستان
از داستان چشمه ساران:
خورشید داشت توی آسمان گم می شد و غروب می نشست روی دهکده، چارپایان از صحرا باز می گشتند و میدان چند ضلعی ده از غبار خاک انباشته بود. پیرمردی خمیده پشت جلو قهوه خانه ای که در گوشه جنوبی میدان ده قرار داشت آب می پاشید. سطلی در یک دستش بود و با دست دیگرش پیاله کوچکی را در آن فرو می برد و آب را با یک نیم دایره کند در فضا رها می کرد. آب در نور طلایی و مرده غروب چون ململ نازکی در فضا می لرزید و پهن میشد روی خاک. آنجا که آب فرو می افتاد، خاک از نفس میماند و غبارها فرو مینشست و نگاه جماعتی که بیرون قهوه خانه نشسته بودند، می دوید جلو. محمد از لای غبارها بیرون آمد، بوی نم خاک توی دماغش زد، نفس عمیقی کشید و به پیرمرد سلام گفت و از کنار او که برای آخرین بار پیاله کوچک را درون سطل فرو می کرد که ته مانده آب را هم بیرون بکشد، گذشت. قامت بلند و شانه های پهنش کنار پیرمرد بزرگتر از همیشه، چشم را می گرفت. دو تا سطل بزرگ خالی را با یک دست گرفته بود و سطل ها چون مرغهایی که بپا آویزان باشند و تقلا کنند، در دستش حرکت می کرد...
بیشتر
از داستان چشمه ساران:
خورشید داشت توی آسمان گم می شد و غروب می نشست روی دهکده، چارپایان از صحرا باز می گشتند و میدان چند ضلعی ده از غبار خاک انباشته بود. پیرمردی خمیده پشت جلو قهوه خانه ای که در گوشه جنوبی میدان ده قرار داشت آب می پاشید. سطلی در یک دستش بود و با دست دیگرش پیاله کوچکی را در آن فرو می برد و آب را با یک نیم دایره کند در فضا رها می کرد. آب در نور طلایی و مرده غروب چون ململ نازکی در فضا می لرزید و پهن میشد روی خاک. آنجا که آب فرو می افتاد، خاک از نفس میماند و غبارها فرو مینشست و نگاه جماعتی که بیرون قهوه خانه نشسته بودند، می دوید جلو. محمد از لای غبارها بیرون آمد، بوی نم خاک توی دماغش زد، نفس عمیقی کشید و به پیرمرد سلام گفت و از کنار او که برای آخرین بار پیاله کوچک را درون سطل فرو می کرد که ته مانده آب را هم بیرون بکشد، گذشت. قامت بلند و شانه های پهنش کنار پیرمرد بزرگتر از همیشه، چشم را می گرفت. دو تا سطل بزرگ خالی را با یک دست گرفته بود و سطل ها چون مرغهایی که بپا آویزان باشند و تقلا کنند، در دستش حرکت می کرد...
آپلود شده توسط:
Kandooo
1402/11/09
دیدگاههای کتاب الکترونیکی آغاز دوم: مجموعه داستان