شمایل مانا (داستان)
نویسنده:
مختار پاکی
امتیاز دهید
از متن کتاب:
می بینید؟ هنوز زنده ام همین امروز بیست و یک سالم شد. صبح بیدار که شدم، دیدم اتاق پر است از بادکنک و کاغذرنگی و نوشته های طلایی رنگ «سیاوش، تولدت مبارک» کاش بودید و می دیدید کاش زنده
بودید.
هفت سال هر روز جان کندم اما شهادت نصیبم نشد. پنجشنبه شب ها که یادتان است؟ همین جا، توی بیت العزا. روزه های بی افطار، بی خوابی، دعای شهادت، گریه ها، استغاثه ها: «خدایا مرا با شهیدان محشور کن راحتم کن. خلاص.»
اگر از ترس عقوبت نبود همان هفت سال پیش توی بیمارستان نمازی، لوله سرم را قطع کرده بودم و راحت. نتوانستم. تحلیل میرفتم، ولی نمی مردم. من مانده بودم و این صندلی چرخدار، عاطل و باطل، آن هم کی؟ وقتی که جنگ از همیشه شدیدتر شده بود، عراقی ها شهرها را بمباران میکردند و آمریکاییها با ناوهاشان توی خلیج فارس نمایش می دادند. دکترها میگفتند: «باید استراحت کنی.» حال مرا که نمی فهمیدند. دیگر نرفتم سراغشان با درد بهتر میساختم تا با حرفهای آنها...
بیشتر
می بینید؟ هنوز زنده ام همین امروز بیست و یک سالم شد. صبح بیدار که شدم، دیدم اتاق پر است از بادکنک و کاغذرنگی و نوشته های طلایی رنگ «سیاوش، تولدت مبارک» کاش بودید و می دیدید کاش زنده
بودید.
هفت سال هر روز جان کندم اما شهادت نصیبم نشد. پنجشنبه شب ها که یادتان است؟ همین جا، توی بیت العزا. روزه های بی افطار، بی خوابی، دعای شهادت، گریه ها، استغاثه ها: «خدایا مرا با شهیدان محشور کن راحتم کن. خلاص.»
اگر از ترس عقوبت نبود همان هفت سال پیش توی بیمارستان نمازی، لوله سرم را قطع کرده بودم و راحت. نتوانستم. تحلیل میرفتم، ولی نمی مردم. من مانده بودم و این صندلی چرخدار، عاطل و باطل، آن هم کی؟ وقتی که جنگ از همیشه شدیدتر شده بود، عراقی ها شهرها را بمباران میکردند و آمریکاییها با ناوهاشان توی خلیج فارس نمایش می دادند. دکترها میگفتند: «باید استراحت کنی.» حال مرا که نمی فهمیدند. دیگر نرفتم سراغشان با درد بهتر میساختم تا با حرفهای آنها...
آپلود شده توسط:
ملا ممدجان
1402/10/19
دیدگاههای کتاب الکترونیکی شمایل مانا (داستان)