جنون و مرگ
نویسنده:
امیر دهقان
امتیاز دهید
سخن نویسنده:
برای نوشتن این سه داستان از شیره جان مایه گذاشتم دچار جنونی مهلک شدم تا جنون و مرگ را پایان دادم کابوسهای پاساک هنوز هم گاهی شبها به سراغم می آیند برای همایون گریستم و از بختش بر خود لرزیدم نکند من هم دچارش شوم؟ رهایی از کلماتی که خلق کرده بودم ممکن نبود. باید خودم را از شر آن کلمات آوار شده روی سرم رها می کردم که همچون موریانه لایه های خاکستری مغزم را میخوردند. تلاش کردم، دویدم و خودم را به این در و آن در زدم. کلمات زل زده بودند یکی شان آمد جلو و گفت: رهایی ممکن نیست! حرفی داری؟ گفتم آری بگذار آخرین صفحه را خودم با دست خودم سیاه کنم شاید آرام گیرم.
برشی از کتاب:
گاهی کلمات در ذهنم جولان میدهند. بعضی مفهوم و بعضی دیگر نامفهوم کلمات با هم آمیزش میکنند و جملات جدید میزایند. زاد و ولدشان به مرور زمان آن قدر زیاد میشود که راهی جز بیرون کردنشان ندارم. اما حجم سنگین آنها دستهایم را خسته میکند و ناگزیر بخش عمده آنها در ذهنم دفن میشوند اما میگویم.
دیری از شب گذشته بود شهر به زیر برف فرورفته بود. خانه ها فروپوشیده در مه و تاریکی، بی هیچ کورسویی که نشان دهد زندگی اینجاست. خانه های توسری خورده، کوچه و خیابانهای تاریک، مردمی فقیر و مغموم با صورتهای آفتاب سوخته که با آب یخ شست و شویشان میدهند و رو به سوی افق سرخ می گردانند. باد شدیدی می وزد. درختان دست در دست هم کرده اند که مبادا شدت باد آنها را به زمین بزند. صدای باد در سکوت خیابان می پیچد و با طنین مخوفش در هوا مو بر تن آدمی راست میکند. صدایی از دور با صدای باد در هم می آمیزد. با عجله به انتهای خیابان میروم. یک گاری با چند اسب نزدیک می شدند. اسبها تن به هم می فشرند و افسارها شل و آویخته می شوند. حیوانها به مالبند فشار می آوردند...
بیشتر
برای نوشتن این سه داستان از شیره جان مایه گذاشتم دچار جنونی مهلک شدم تا جنون و مرگ را پایان دادم کابوسهای پاساک هنوز هم گاهی شبها به سراغم می آیند برای همایون گریستم و از بختش بر خود لرزیدم نکند من هم دچارش شوم؟ رهایی از کلماتی که خلق کرده بودم ممکن نبود. باید خودم را از شر آن کلمات آوار شده روی سرم رها می کردم که همچون موریانه لایه های خاکستری مغزم را میخوردند. تلاش کردم، دویدم و خودم را به این در و آن در زدم. کلمات زل زده بودند یکی شان آمد جلو و گفت: رهایی ممکن نیست! حرفی داری؟ گفتم آری بگذار آخرین صفحه را خودم با دست خودم سیاه کنم شاید آرام گیرم.
برشی از کتاب:
گاهی کلمات در ذهنم جولان میدهند. بعضی مفهوم و بعضی دیگر نامفهوم کلمات با هم آمیزش میکنند و جملات جدید میزایند. زاد و ولدشان به مرور زمان آن قدر زیاد میشود که راهی جز بیرون کردنشان ندارم. اما حجم سنگین آنها دستهایم را خسته میکند و ناگزیر بخش عمده آنها در ذهنم دفن میشوند اما میگویم.
دیری از شب گذشته بود شهر به زیر برف فرورفته بود. خانه ها فروپوشیده در مه و تاریکی، بی هیچ کورسویی که نشان دهد زندگی اینجاست. خانه های توسری خورده، کوچه و خیابانهای تاریک، مردمی فقیر و مغموم با صورتهای آفتاب سوخته که با آب یخ شست و شویشان میدهند و رو به سوی افق سرخ می گردانند. باد شدیدی می وزد. درختان دست در دست هم کرده اند که مبادا شدت باد آنها را به زمین بزند. صدای باد در سکوت خیابان می پیچد و با طنین مخوفش در هوا مو بر تن آدمی راست میکند. صدایی از دور با صدای باد در هم می آمیزد. با عجله به انتهای خیابان میروم. یک گاری با چند اسب نزدیک می شدند. اسبها تن به هم می فشرند و افسارها شل و آویخته می شوند. حیوانها به مالبند فشار می آوردند...
آپلود شده توسط:
elahehj
1402/08/29
دیدگاههای کتاب الکترونیکی جنون و مرگ