بیالوا
نویسنده:
مرجان فردمحمدیان
امتیاز دهید
برشی از کتاب:
جاده این وقت سال خلوت است. فیات هاچ بک فرزاد پیچ و خم جاده را گرفته و جلو می رود. من بی هدف نگاه می چرخانم به اطراف. دیشب به چه فکر می کردم؟ درست نمیدانم مدتهاست که شروع شده و ذهنم درگیر است. جوری که انگار یک هو از بیست و پنج سال قبل پرت شده ام به اکنون و میخواهم بدانم که این بیست و پنج سال زندگی ام را کجا گم کرده ام. همیشه هم مثل سراسر این سالها تکه پاره های آن را مثل تکه های پازلی کنار هم می چینم و خراب میکنم. و دوباره انگار سرنخی از گوشه ای سر بر می آورد و من از نو می چینمشان. همیشه توی ویرانی ها دنبال چیزی می گردم. چیزی که نمیدانم چیست. دیشب باز فکرم مشغول گذشته بود که صدای زنگ تلفن مرا از جا گند. ناخنگیر را انداختم روی صندلی و دویدم به سمت تلفن. انگار تاریکی و سکوت پذیرایی به پریشانی ام دامن زده بود. وقتی گوشی را برداشتم و صدای مامان را شنیدم بی هوا ترسیدم. به ساعت نگاه کردم. کمی از یازده شب گذشته بود. بیشتر وقتها با این تلفن های بی موقع قلبم به تپش می افتد، طوری که صدای ضربان آن را به خوبی میشنوم. از کی این طور شده ام، نمیدانم...
بیشتر
جاده این وقت سال خلوت است. فیات هاچ بک فرزاد پیچ و خم جاده را گرفته و جلو می رود. من بی هدف نگاه می چرخانم به اطراف. دیشب به چه فکر می کردم؟ درست نمیدانم مدتهاست که شروع شده و ذهنم درگیر است. جوری که انگار یک هو از بیست و پنج سال قبل پرت شده ام به اکنون و میخواهم بدانم که این بیست و پنج سال زندگی ام را کجا گم کرده ام. همیشه هم مثل سراسر این سالها تکه پاره های آن را مثل تکه های پازلی کنار هم می چینم و خراب میکنم. و دوباره انگار سرنخی از گوشه ای سر بر می آورد و من از نو می چینمشان. همیشه توی ویرانی ها دنبال چیزی می گردم. چیزی که نمیدانم چیست. دیشب باز فکرم مشغول گذشته بود که صدای زنگ تلفن مرا از جا گند. ناخنگیر را انداختم روی صندلی و دویدم به سمت تلفن. انگار تاریکی و سکوت پذیرایی به پریشانی ام دامن زده بود. وقتی گوشی را برداشتم و صدای مامان را شنیدم بی هوا ترسیدم. به ساعت نگاه کردم. کمی از یازده شب گذشته بود. بیشتر وقتها با این تلفن های بی موقع قلبم به تپش می افتد، طوری که صدای ضربان آن را به خوبی میشنوم. از کی این طور شده ام، نمیدانم...
آپلود شده توسط:
elahehj
1402/07/29
دیدگاههای کتاب الکترونیکی بیالوا