بی کسان
نویسنده:
حامد حسینی پناه کرمانی
امتیاز دهید
از متن کتاب:
آقای وکیل در حالی که سگرمه هایش را توی هم کشیده بود از روی صندلی نیم خیز شد و کاغذها را از دست رئیس زندان گرفت. «فکر هم نمی کنم خبر داشته باشی کجا رفته.»
رئیس از زیر ابروهای خاکستری اش به صورت در هم کشیده و ملتهب آقای وکیل نگاه کرد و سر تکان داد.
تردید کرد و بعد گفت: «خودت که میدونی اینجا روال چطوریه! محمدعلی زندونی که پاش رو از اینجا بذاره بیرون دیگه هیچ چیزش به ما ربطی نداره. مخصوصاً که تبرئه بشه. حالا اگر طرف قاچاقچی بود یا هر چیز دیگه ای که نیاز به تعقیب و مراقبت داشت خب... باز موضوع یه چیز دیگه بود، ولی خب... این پسره انوش، که تبرئه شد نامه خلاصیش اومد منم بلافاصله خب... اقدام کردم.»
بعد دست سفید با انگشتهای کلفتش را به سوی آقای وکیل دراز کرد. دو مرد با یکدیگر دست دادند و محمد علی بدون آنکه کاغذها را توی کیفش بگذارد از دفتر آقای رئیس بیرون آمد.
به محض اینکه توی ماشینش نشست شروع به خواندن کاغذها کرد. از همان سطرهای اول با دیدن آن جملات شاعرانه و کلمات پُرطمطراق که مخصوص حرف زدن انوش بود، خیالش راحت شد که این دست نوشته خود اوست که با دستخط زیبا و بسیار منظم نوشته بود.
"دیشب با خودم گفتم اکنون که وسایل نوشتن در اختیارم گذاشته اند چرا ننویسم؟ اما چه بنویسم؟ اکنون که دوباره در میان این دیوارهای ساخته شده از سنگ و شن و آهن و سیمان محبوسم و این بار که دیگر افقی در برابر چشم ندارم که به آن نظاره کنم. دفعه قبل نور امیدی در دلم بود و با این شوق شب به روز و روز به شب میرساندم که از زندان بیرون بروم و خطایی را جبران کنم که دربارۀ دختری معصوم و بی پناه مرتکب شده بودم اما این بار... این بار کاملاً یکه و تنها مانده ام انیس و ندیمی به جز خیالی وحشت انگیز در سرم نیست. اعدام در سحرگاهی که به زودی از راه خواهد رسید. اکنون که در این جهان دیگر کاری برایم باقی نمانده است، آیا ممکن است چیزی در خور نوشتن داشته باشم؟ آیا در این مغز تهی، خسته و فرسوده من چیزی که به زحمت نوشتن بیرزد میتوان یافت؟ اما نه... چرا نباید بنویسم؟ شاید این آخرین چیزی باشد که از من در این دنیا باقی میماند..."
بیشتر
آقای وکیل در حالی که سگرمه هایش را توی هم کشیده بود از روی صندلی نیم خیز شد و کاغذها را از دست رئیس زندان گرفت. «فکر هم نمی کنم خبر داشته باشی کجا رفته.»
رئیس از زیر ابروهای خاکستری اش به صورت در هم کشیده و ملتهب آقای وکیل نگاه کرد و سر تکان داد.
تردید کرد و بعد گفت: «خودت که میدونی اینجا روال چطوریه! محمدعلی زندونی که پاش رو از اینجا بذاره بیرون دیگه هیچ چیزش به ما ربطی نداره. مخصوصاً که تبرئه بشه. حالا اگر طرف قاچاقچی بود یا هر چیز دیگه ای که نیاز به تعقیب و مراقبت داشت خب... باز موضوع یه چیز دیگه بود، ولی خب... این پسره انوش، که تبرئه شد نامه خلاصیش اومد منم بلافاصله خب... اقدام کردم.»
بعد دست سفید با انگشتهای کلفتش را به سوی آقای وکیل دراز کرد. دو مرد با یکدیگر دست دادند و محمد علی بدون آنکه کاغذها را توی کیفش بگذارد از دفتر آقای رئیس بیرون آمد.
به محض اینکه توی ماشینش نشست شروع به خواندن کاغذها کرد. از همان سطرهای اول با دیدن آن جملات شاعرانه و کلمات پُرطمطراق که مخصوص حرف زدن انوش بود، خیالش راحت شد که این دست نوشته خود اوست که با دستخط زیبا و بسیار منظم نوشته بود.
"دیشب با خودم گفتم اکنون که وسایل نوشتن در اختیارم گذاشته اند چرا ننویسم؟ اما چه بنویسم؟ اکنون که دوباره در میان این دیوارهای ساخته شده از سنگ و شن و آهن و سیمان محبوسم و این بار که دیگر افقی در برابر چشم ندارم که به آن نظاره کنم. دفعه قبل نور امیدی در دلم بود و با این شوق شب به روز و روز به شب میرساندم که از زندان بیرون بروم و خطایی را جبران کنم که دربارۀ دختری معصوم و بی پناه مرتکب شده بودم اما این بار... این بار کاملاً یکه و تنها مانده ام انیس و ندیمی به جز خیالی وحشت انگیز در سرم نیست. اعدام در سحرگاهی که به زودی از راه خواهد رسید. اکنون که در این جهان دیگر کاری برایم باقی نمانده است، آیا ممکن است چیزی در خور نوشتن داشته باشم؟ آیا در این مغز تهی، خسته و فرسوده من چیزی که به زحمت نوشتن بیرزد میتوان یافت؟ اما نه... چرا نباید بنویسم؟ شاید این آخرین چیزی باشد که از من در این دنیا باقی میماند..."
آپلود شده توسط:
elahehj
1402/07/27
دیدگاههای کتاب الکترونیکی بی کسان