اولین روزهای دنیا
نویسنده:
احمد خلفانی
مترجم:
حسین تهرانی
امتیاز دهید
داستان، سرگذشت پسری به نام «حامد» است. «حامد» در یکی از روستاهای بوشهر به نام کابان متولد شده است. وقتی که «حامد» حدود ۹-۱۰ ساله و در کلاس چهارم دبستان بود، معلمی داشت به نام خانم «لیلی مهینی»، در همان روز نخست «حامد» شیفته معلم خود شده و بذر عشق و دوستی در دل او کاشته میشود...
بخشی از داستان:
وقتی به گذشته بر می گردم و به این روستا فکر میکنم، خاطرات این زن به قدری ذهنم را تسخیر میکند که گویی خود او با دستهای ظریفش سنگ روی سنگ گذاشته و تمام ساختمانهای روستا را در همان اندک زمان حضورش در آنجا یک به یک بنا کرده باشد. در کابان، زادگاهم حالا بسیاری چیزها تغییر کرده است. روستا در مقایسه با آن موقع گسترش زیادی پیدا کرده به طور دقیق تر، آنجا دیگر روستا نیست، شهرستانی است نسبتا بزرگ. آپارتمانها در مقایسه با سابق بسیار کوچکتر شده اند. کوچه ها و خیابانها باریکتر، تعداد زیادی خودرو و موتورسیکلت در تردد هستند و همه جا شور و نشاط و جنب و جوش حکم فرماست. مردم دیگر همدیگر را نمیشناسند و بنابراین وقتی در خیابان باهم برخورد می کنند، سلام و احوالپرسی نمی کنند. پنداری جادو شده باشند. ولی اگر آدم به گذشت زمان توجه نکند هر آنچه به رابطه انسانی مربوط می شود و هر آنچه پوسته سختی از زمان و غبار رویش را پوشانده به نظرش جادو شده می رسد و من اجتناب ناپذیر به گذر زمان توجه میکنم، به غبارهای هویدا و پنهان، وگرنه دنیا را در بیشه زاری درهم و برهم که از دوری و بیگانگی تشکیل شده گم میکنم. در مدتی که آنجا نبوده ام همه چیز آن پشت پشت آن گردوغبار رنگ عوض کرده است. غیبتم چند ده سال طول کشیده است. بسیاری از شهرهای دیگر به اینجا نقل مکان کرده اند و تعدادی هم از اینجا رفته و برای افراد تازه وارد جا باز کرده اند باوجود این، وقتی دنبال خاطرات دوران کودکی و نوجوانی ام میگردم، میدانم که اینجا هستند و نه در جای دیگری: روی دیوارها، زیر سنگها، زیر سایه درختان کهنسال و درختانی که دیگر وجود ندارند، در کوچه ها و خیابانهایی که دیگر نمی شناسمشان همچنین در خرده زمانهایی که اینجا و آنجا پخش شده اند و همچون سنگها در سایه چرت میزنند...
بیشتر
بخشی از داستان:
وقتی به گذشته بر می گردم و به این روستا فکر میکنم، خاطرات این زن به قدری ذهنم را تسخیر میکند که گویی خود او با دستهای ظریفش سنگ روی سنگ گذاشته و تمام ساختمانهای روستا را در همان اندک زمان حضورش در آنجا یک به یک بنا کرده باشد. در کابان، زادگاهم حالا بسیاری چیزها تغییر کرده است. روستا در مقایسه با آن موقع گسترش زیادی پیدا کرده به طور دقیق تر، آنجا دیگر روستا نیست، شهرستانی است نسبتا بزرگ. آپارتمانها در مقایسه با سابق بسیار کوچکتر شده اند. کوچه ها و خیابانها باریکتر، تعداد زیادی خودرو و موتورسیکلت در تردد هستند و همه جا شور و نشاط و جنب و جوش حکم فرماست. مردم دیگر همدیگر را نمیشناسند و بنابراین وقتی در خیابان باهم برخورد می کنند، سلام و احوالپرسی نمی کنند. پنداری جادو شده باشند. ولی اگر آدم به گذشت زمان توجه نکند هر آنچه به رابطه انسانی مربوط می شود و هر آنچه پوسته سختی از زمان و غبار رویش را پوشانده به نظرش جادو شده می رسد و من اجتناب ناپذیر به گذر زمان توجه میکنم، به غبارهای هویدا و پنهان، وگرنه دنیا را در بیشه زاری درهم و برهم که از دوری و بیگانگی تشکیل شده گم میکنم. در مدتی که آنجا نبوده ام همه چیز آن پشت پشت آن گردوغبار رنگ عوض کرده است. غیبتم چند ده سال طول کشیده است. بسیاری از شهرهای دیگر به اینجا نقل مکان کرده اند و تعدادی هم از اینجا رفته و برای افراد تازه وارد جا باز کرده اند باوجود این، وقتی دنبال خاطرات دوران کودکی و نوجوانی ام میگردم، میدانم که اینجا هستند و نه در جای دیگری: روی دیوارها، زیر سنگها، زیر سایه درختان کهنسال و درختانی که دیگر وجود ندارند، در کوچه ها و خیابانهایی که دیگر نمی شناسمشان همچنین در خرده زمانهایی که اینجا و آنجا پخش شده اند و همچون سنگها در سایه چرت میزنند...
آپلود شده توسط:
elahehj
1402/07/22
دیدگاههای کتاب الکترونیکی اولین روزهای دنیا