روزی که خورشید به دریا رفت
نویسنده:
هما سیار
امتیاز دهید
نقاشی: محمد نیکفر
خرگوش کوچولو تمام شب خواب دریا می دید. قرار بود فردا با پدرش کنار دریا برود. آنها میان جنگل کوچک نزدیک دریا زندگی می کردند ولی خرگوش کوچولو هنوز دریا را ندیده بود. پدرش می گفت: "دریا پر از آب است. آنقدر زیاد آب دارد که هر چه نگاه کنی، همه اش آب است و آب!"
خرگوش کوچولو هیچوقت آبی به زیادی آب جوی کوچکی که از خانه شان می گذشت، ندیده بود و هیچ نمی توانست باور کند که آنهمه آب یک جا جمع بشود. از صبح روز پیش لباس سفر و ظرف غذا را آماده کرده بود...
بیشتر
خرگوش کوچولو تمام شب خواب دریا می دید. قرار بود فردا با پدرش کنار دریا برود. آنها میان جنگل کوچک نزدیک دریا زندگی می کردند ولی خرگوش کوچولو هنوز دریا را ندیده بود. پدرش می گفت: "دریا پر از آب است. آنقدر زیاد آب دارد که هر چه نگاه کنی، همه اش آب است و آب!"
خرگوش کوچولو هیچوقت آبی به زیادی آب جوی کوچکی که از خانه شان می گذشت، ندیده بود و هیچ نمی توانست باور کند که آنهمه آب یک جا جمع بشود. از صبح روز پیش لباس سفر و ظرف غذا را آماده کرده بود...
آپلود شده توسط:
HeadBook
1402/06/04
دیدگاههای کتاب الکترونیکی روزی که خورشید به دریا رفت