افسانه های دیار همیشه بهار
نویسنده:
سید حسین میرکاظمی
امتیاز دهید
قصههای مردم مازندران و ترکمن صحرا
بخشی از متن کتاب:
یکی بود، یکی نبود. در زمان قدیم سلطانی بود که خداوند به او اولادی کرامت نکرده بود. روزی که خود را در آینه می نگریست، تارهای سفیدی در ریشش دید، غمزده شد. با خود اندیشید: "دارم پیر می شوم اما صد افسوس که صاحل فرزندی نشده ام."ملول و غمگین بود، تا اینکه درویشی به حضورش رسید. درویش علت غم و اندوهش را پرسید.
سلطان گفت: بالاتر از پنجاه سال از عمرم می گذرد، اولادی ندارم که جانشینم گردد.
درویش گفت: اگر سلطان اجازه دهد، من این غم و غصه را از دل سلطان پاک کنم...
بیشتر
بخشی از متن کتاب:
یکی بود، یکی نبود. در زمان قدیم سلطانی بود که خداوند به او اولادی کرامت نکرده بود. روزی که خود را در آینه می نگریست، تارهای سفیدی در ریشش دید، غمزده شد. با خود اندیشید: "دارم پیر می شوم اما صد افسوس که صاحل فرزندی نشده ام."ملول و غمگین بود، تا اینکه درویشی به حضورش رسید. درویش علت غم و اندوهش را پرسید.
سلطان گفت: بالاتر از پنجاه سال از عمرم می گذرد، اولادی ندارم که جانشینم گردد.
درویش گفت: اگر سلطان اجازه دهد، من این غم و غصه را از دل سلطان پاک کنم...
دیدگاههای کتاب الکترونیکی افسانه های دیار همیشه بهار