تابستان تلخ
نویسنده:
رضا علامه زاده
امتیاز دهید
سرآغاز داستان:
این بازی را خودش یادم داده بود ولی وقتی حوصله نداشت ابروهایش را که مثل نخ قرقره باریک بود گره می انداخت و میگفت: "برو کنار، برو کنار بگذار به مشتری برسم." میگفتم: "بیا برس! کی به تو کار دارد؟" و از جایم تکان نمی خوردم. می دانستم مشتری بهانه است. مردم انگار از نمایشگاهی دیدن کنند، از جلوی پیشخوان قسمت ما رد می شدند، دستی به زیرپوشها و شورتهای مردانه می کشیدند و از صدتا یکی شان ممکن بود چیزی بخرد. آنهم لازم نبود کنارش بایستم. صدایم می زدند و من هم پولش را می گرفتم و صندوق را می زدم و قبضش را می دادم دست مشتری. باز با دلخوری تکرار کرد بروم کنار بگذارم به مشتری برسد. اگر کوتاه می آمدم افت داشت...
بیشتر
این بازی را خودش یادم داده بود ولی وقتی حوصله نداشت ابروهایش را که مثل نخ قرقره باریک بود گره می انداخت و میگفت: "برو کنار، برو کنار بگذار به مشتری برسم." میگفتم: "بیا برس! کی به تو کار دارد؟" و از جایم تکان نمی خوردم. می دانستم مشتری بهانه است. مردم انگار از نمایشگاهی دیدن کنند، از جلوی پیشخوان قسمت ما رد می شدند، دستی به زیرپوشها و شورتهای مردانه می کشیدند و از صدتا یکی شان ممکن بود چیزی بخرد. آنهم لازم نبود کنارش بایستم. صدایم می زدند و من هم پولش را می گرفتم و صندوق را می زدم و قبضش را می دادم دست مشتری. باز با دلخوری تکرار کرد بروم کنار بگذارم به مشتری برسد. اگر کوتاه می آمدم افت داشت...
آپلود شده توسط:
samiyari
1401/03/08
دیدگاههای کتاب الکترونیکی تابستان تلخ