چهل سالگی
نویسنده:
ناهید طباطبائی
امتیاز دهید
چهل سالگی، کتاب لطیف و شاعرانهایست. برای خواندن روایت زنانهای از عاشقی در چهل سالگی، برای خواندن حسرتهای زنی متاهل میتوانید سراغ این کتاب بروید. توصیفات زیبای ناهید طباطبایی از حالات شخصیت اول داستان، شخصیتپردازی خوب افراد مختلف داستان، و اشارههایی به وضع جامعه در سالهای دههی هفتاد هم میتواند باعث شود شما سراغ چهل سالگی بروید.
آلاله زنی است در آستانهی چهل سالگی. زنی که پیش از این ویلونسن مینواخته اما اکنون کارش را کنار گذاشته است. او کنار شوهرش فرهاد و دختر جوانش شقایق خوشبخت است اما حالا با آمدن همکلاسی سابقش، هرمز، یاد گذشته میافتد. عاشقیهای گذشته.آلاله در چهل سالگی با مهمترین سوال انسان مواجه می شود. چرا نتوانستم به آرزوهایم برسم؟ پاسخ آلاله به همه یکسان است: ازدواجش، فرزندش و جنگ. با این حال مخاطب متوجه می شود که خود آلاله هم نسبت به این دلایل مطمئن نیست. این دلایل به ظاهر وجود دارد اما پیچیدگی انسان بیشتر از این دلایل مطرح است. در داستان چهل سالگی با فرهاد (شوهر آلاله) طرف هستیم که خوشبختانه این بحران را درک می کند و به جای واکنش های احساسی و غریزی با این بحران بالغانه مواجه می شود که شاید نقطه ی روشن زندگی آلاله باشد.
در ابتدای کتاب میخوانیم:
شده بود یک انار یک انار خشکیده که پشت یک مشت خرت و پرت گوشه ی یک انبار زیر شیروانی افتاده بود و اگر کسی برش می داشت و تکانش می داد می توانست صدای به هم خوردن دانه های خشکش را بشنود.بوی ماندگی را در بینی اش احساس می کرد.بوئی ترش و شیرین که برهوا می ماسید آن را سنگین می کردو مانند لایه ای از عرق بر پوست او می نشست .دلش می خواست از جایش برخیزد و بگریزد.اما فقط توانست یکی از انگشت های دست چپش را تکان بدهدوبا همان حرکت احساس کرد که یکی از دانه های انار پر از آب شد.دوباره سعی کرد واین بار پنجه پای راستش خنکای ملافه را به درون کشید.داشت سرشار می شد.انگار فکری یا خاطره ای خوش از ذهنش یا از دلش گذشته بود.بعد صدایی شنید.صدای یک آهنگ بود.آهنگی آشنا و قدیمی که با خود حسی از امنیت و گرما را به دنبال می آورد.آهنگ را با گوش هایش می شنید با زبانش می چشید با بینی اش می بوئید وبا دستانش لمس می کرد.می توانست تک تک نت های آن را زیر دندان له کند و پاشیدن عصاره ی ترش و شیرین آن را بر مخاط گرم دهانش احساس کند.انگار کسی انار را از پشت خرت و پرت ها برداشت پنجره را باز کرد و آن را به باغ انداخت.حالا دیگر تمام دانه ها پرآب بودند.لای پلک هایش را باز کرد وزیر پولک های نور دوباره آن هارا بست.آهنگ آمدو مثل شالی نرم و لطیف دور شانه هایش پیچید. شال بوی یاس بنفش می داد. زیر لب آن را زمزمه کرد و جانش تازه شد.آهنگ را به یاد می آورد.آهنگی که نوازنده اش را دوست می داشت.کم کم صدا دورتر و دورتر شد.بیداری خود را براو تحمیل می کرد.دیگر انار نبود.دختری بود جوان که باید برمی خاست و روزی نو را آغاز می کرد. خندید.شاد بود.شاد از جوانی و شادتر از عاشق بودن.
بیشتر
آلاله زنی است در آستانهی چهل سالگی. زنی که پیش از این ویلونسن مینواخته اما اکنون کارش را کنار گذاشته است. او کنار شوهرش فرهاد و دختر جوانش شقایق خوشبخت است اما حالا با آمدن همکلاسی سابقش، هرمز، یاد گذشته میافتد. عاشقیهای گذشته.آلاله در چهل سالگی با مهمترین سوال انسان مواجه می شود. چرا نتوانستم به آرزوهایم برسم؟ پاسخ آلاله به همه یکسان است: ازدواجش، فرزندش و جنگ. با این حال مخاطب متوجه می شود که خود آلاله هم نسبت به این دلایل مطمئن نیست. این دلایل به ظاهر وجود دارد اما پیچیدگی انسان بیشتر از این دلایل مطرح است. در داستان چهل سالگی با فرهاد (شوهر آلاله) طرف هستیم که خوشبختانه این بحران را درک می کند و به جای واکنش های احساسی و غریزی با این بحران بالغانه مواجه می شود که شاید نقطه ی روشن زندگی آلاله باشد.
در ابتدای کتاب میخوانیم:
شده بود یک انار یک انار خشکیده که پشت یک مشت خرت و پرت گوشه ی یک انبار زیر شیروانی افتاده بود و اگر کسی برش می داشت و تکانش می داد می توانست صدای به هم خوردن دانه های خشکش را بشنود.بوی ماندگی را در بینی اش احساس می کرد.بوئی ترش و شیرین که برهوا می ماسید آن را سنگین می کردو مانند لایه ای از عرق بر پوست او می نشست .دلش می خواست از جایش برخیزد و بگریزد.اما فقط توانست یکی از انگشت های دست چپش را تکان بدهدوبا همان حرکت احساس کرد که یکی از دانه های انار پر از آب شد.دوباره سعی کرد واین بار پنجه پای راستش خنکای ملافه را به درون کشید.داشت سرشار می شد.انگار فکری یا خاطره ای خوش از ذهنش یا از دلش گذشته بود.بعد صدایی شنید.صدای یک آهنگ بود.آهنگی آشنا و قدیمی که با خود حسی از امنیت و گرما را به دنبال می آورد.آهنگ را با گوش هایش می شنید با زبانش می چشید با بینی اش می بوئید وبا دستانش لمس می کرد.می توانست تک تک نت های آن را زیر دندان له کند و پاشیدن عصاره ی ترش و شیرین آن را بر مخاط گرم دهانش احساس کند.انگار کسی انار را از پشت خرت و پرت ها برداشت پنجره را باز کرد و آن را به باغ انداخت.حالا دیگر تمام دانه ها پرآب بودند.لای پلک هایش را باز کرد وزیر پولک های نور دوباره آن هارا بست.آهنگ آمدو مثل شالی نرم و لطیف دور شانه هایش پیچید. شال بوی یاس بنفش می داد. زیر لب آن را زمزمه کرد و جانش تازه شد.آهنگ را به یاد می آورد.آهنگی که نوازنده اش را دوست می داشت.کم کم صدا دورتر و دورتر شد.بیداری خود را براو تحمیل می کرد.دیگر انار نبود.دختری بود جوان که باید برمی خاست و روزی نو را آغاز می کرد. خندید.شاد بود.شاد از جوانی و شادتر از عاشق بودن.
دیدگاههای کتاب الکترونیکی چهل سالگی