رسته‌ها
یک هلو هزار هلو
امتیاز دهید
5 / 4.5
با 541 رای
نویسنده:
امتیاز دهید
5 / 4.5
با 541 رای
نسخه تایپی

داستان کودکان
صمد بهرنگی، داستان نویس، محقق، مترجم و معلم بزرگ ایرانی از خطه پرافتخار آذربایجان، در سال ۱۳۱۸ در تبریز به دنیا آمد و تنها پس بیست و نه سال زندگی، به طرز مبهمی در رودخانه ارس غرق شد و دیده از جهان فرو بست
بیشتر
اطلاعات نسخه الکترونیکی
تعداد صفحات:
14
فرمت:
PDF
آپلود شده توسط:
Reza
Reza
1386/06/02

کتاب‌های مرتبط

درج دیدگاه مختص اعضا است! برای ورود به حساب خود اینجا و برای عضویت اینجا کلیک کنید.

دیدگاه‌های کتاب الکترونیکی یک هلو هزار هلو

تعداد دیدگاه‌ها:
34
هنوز پس از سالها تصویر هلوی وسط استخر باغ و کوهستان پر از مار توی ذهنمه . چیزی که در داستان خیلی زیباست رفاقت عمیق دو پسر بر سر هدف مشترک است .
[quote='ایمان حق بین']این که آدم باید وفادار باشه ... و اینکه هرگز ظلم رو قبول نکنه و تمام تلاشش رو بکنه تا به هدفش برسه ...[/quote]
برداشت تو هم خیلی جالبه...
اگه همه این داستان رو بخونن و نتیجه هاشون رو بیان اینجا بیان کنن میتونیم باهم به یه نتیجه کلی برسیم...
خیلی جالب میشه...
بقیه هم همکاری کنید لطفا....:D
این که آدم باید وفادار باشه ... و اینکه هرگز ظلم رو قبول نکنه و تمام تلاشش رو بکنه تا به هدفش برسه ...
ایمان جان تو هم نتیجه ای که از این داستان گرفتی رو بهمون بگو...:-)
[quote='سئورا شانل']قصه ای غم انگیز و زیبا که بیانگر احساسات یک هلو بود...
هلویی که همیشه خودش را متعلق به کسانی میدانست که آن را کاشته بودند...
این داستان بی شباهت به داستان ما انسان ها نیست...
ما انسان ها نیز باید فقط و فقط متعلق به خدای خویش باشیم...
و به هرچقدر هم شیطان بخواهد اذیتمان کند و ما را به سمت کاری که نباید بکنیم بکشد ، یاز هم فریبش را نخوریم...
از خواندن تک تک کلمات این داستان لذت خاصی نصیبم شد...
به شما هم پیشنهاد میکنم که این داستان را بخوانید...[/quote]
برداشتت جالب بود اما من نتیجه گیریه دیگه ای کردم از این داستان...
[quote='AQUAMARINE']از آخر داستان خیلی خوشم میاد ...وقتی که متوجه میشیم درخت هلو تصمیم میگیره نذاره هیچ کدوم از هلوهاش به دست باغبون برسه...[/quote]
لطفا هیچ وقت آخر یه داستان رو نگین!
قصه ای غم انگیز و زیبا که بیانگر احساسات یک هلو بود...
هلویی که همیشه خودش را متعلق به کسانی میدانست که آن را کاشته بودند...
این داستان بی شباهت به داستان ما انسان ها نیست...
ما انسان ها نیز باید فقط و فقط متعلق به خدای خویش باشیم...
و به هرچقدر هم شیطان بخواهد اذیتمان کند و ما را به سمت کاری که نباید بکنیم بکشد ، یاز هم فریبش را نخوریم...
از خواندن تک تک کلمات این داستان لذت خاصی نصیبم شد...
به شما هم پیشنهاد میکنم که این داستان را بخوانید...
دوستان این داستان رو هم بخونید حتما ...
جزو بهترین داستانای صمد بهرنگی هست 8-)8-)
از آخر داستان خيلي خوشم مياد ...وقتي كه متوجه ميشيم درخت هلو تصميم ميگيره نذاره هيچ كدوم از هلوهاش به دست باغبون برسه...
عطر گل بادام و دست هایش که بروی تن و صورت من حرکت می کردند، چنان خوشایند بودند که دلم می خواست همیشه بیهوش بمانم. اما نشد. من به هوش آمدم. خواستم دوباره خودم را به بیهوشی بزنم که گل بادام خندید و گفت: دیگر ناز نکن جانم. تو تخم زندگی را توی شکمت داری و تصمیم گرفته یی برویی و درخت بزرگی شوی و میوه بیاوری. مگر نه؟گل بادام مثل عروس خوشگلی بود که از برف سفید و تمیزی لباس پوشیده و لپ هایش را گل انداخته باشد. البته من هنوز برف ندیده بودم. تعریف برف را وقتی هلو بودم از مادرم شنیده بودم...
داستانی که از حس روانشناختی سرشاری برخوردار است و درسی بزرگ از زبان یک میوه به خواننده ارائه می دهد.
یک هلو هزار هلو
عضو نیستید؟
ثبت نام در کتابناک