خاطرات یک سرباز
نویسنده:
قاضی ربیحاوی
امتیاز دهید
گزیده ای از متن کتاب:
پیرمرد سرش را بلند کرد و به گروهبان نگاه انداخت؛ آنوقت سیگار تازه پیچیده اش را به طرف او دراز کرد. گروهبان چند لحظه مثل برق گرفته ها ماند. بعد به اینور و آنورش نگاه کرد و یواش یواش قدم برداشت، رفت نزدیک پیرمرد. کلاه هنوز دستش بود. من نمی خوردم. گروهبان به پیرمرد که رسید خم شد و آرام سیگار را از او گرفت و با انگشت یک تقه روی دست پیرمرد زد. سیگار را به لب گذاشت بعد نگاه خود را از او برید و سریع باز به من گفت: "بجنب" و از اتاق بیرون زد. دهنم پر بود. سر دیگ را گذاشتم و دیگ را بردم جای اولش و در حالیکه تفنگم را برمی داشتم با عجله به دریس گفتم: "قربانت" و دویدم پشت سر گروهبان. گروهبان پشت فرمان اول سیگار را روشن کرد، بعد استارت زد و گاز داد. پشت سرمان خاک می کردیم و می رفتیم...
بیشتر
پیرمرد سرش را بلند کرد و به گروهبان نگاه انداخت؛ آنوقت سیگار تازه پیچیده اش را به طرف او دراز کرد. گروهبان چند لحظه مثل برق گرفته ها ماند. بعد به اینور و آنورش نگاه کرد و یواش یواش قدم برداشت، رفت نزدیک پیرمرد. کلاه هنوز دستش بود. من نمی خوردم. گروهبان به پیرمرد که رسید خم شد و آرام سیگار را از او گرفت و با انگشت یک تقه روی دست پیرمرد زد. سیگار را به لب گذاشت بعد نگاه خود را از او برید و سریع باز به من گفت: "بجنب" و از اتاق بیرون زد. دهنم پر بود. سر دیگ را گذاشتم و دیگ را بردم جای اولش و در حالیکه تفنگم را برمی داشتم با عجله به دریس گفتم: "قربانت" و دویدم پشت سر گروهبان. گروهبان پشت فرمان اول سیگار را روشن کرد، بعد استارت زد و گاز داد. پشت سرمان خاک می کردیم و می رفتیم...
آپلود شده توسط:
hanieh
1400/09/02
دیدگاههای کتاب الکترونیکی خاطرات یک سرباز