رسته‌ها
اشک قهرمان: سرگذشت غلامرضا تختی
امتیاز دهید
5 / 4.3
با 11 رای
امتیاز دهید
5 / 4.3
با 11 رای
تهیه و تدوین: انتشارات پیروز

این کتاب حاوی سرگذشت قهرمان ارزنده ایران، غلامرضا تختی است که در آن شرح مبارزات قهرمانانه وی با مدارک کافی ارائه شده و می تواند سرمشق خوبی برای نسل جوان ما باشد.

از مقدمه کتاب:
وی طی سالها زندگی نشان داده است که به مردم کشور خود تعلق دارد به دوستی آنها افتخار می کند. مثل آنهاست و از آنها جدا نیست. واقعه زلزله چند سال قبل، یادآوری مناسبی است. او بدون درنگ خودش را در اختیار مردم گذاشت. دوستانش را به اطرافش جمع کرد و برای آسیب دیدگان زحمت کشید تا کمکی فراهم آورد. به عبارت ساده تر او از مردم اعانه جمع می نمود تا به برادران و خواهران هموطن خویش برساند...
بیشتر
اطلاعات نسخه الکترونیکی
تعداد صفحات:
207
فرمت:
PDF
آپلود شده توسط:
sagaro
sagaro
1399/09/04

کتاب‌های مرتبط

برای درج دیدگاه لطفاً به حساب کاربری خود وارد شوید.

دیدگاه‌های کتاب الکترونیکی اشک قهرمان: سرگذشت غلامرضا تختی

تعداد دیدگاه‌ها:
4
الکساندر مدوید قهرمان افسانه‌ای کشتی جهان، که در رقابت‌ های جهانی تولیدو، توانست بر تختی غلبه کند، درباره مسابقه معروفش با جهان پهلوان چنین میگوید: قبل از آنکه تختی را بطور کامل بشناسم و او را بهترین رفیق ورزشی خود بدانم، به او فقط بعنوان یک رقیب و مدعی احترام می‌گذاشتم تا اینکه آن ماجرای معروف پیش آمد...
من از ناحیه پای راست آسیب دیده بودم و تختی در حال عبور از رختکن به چشم دید که پزشک تیم شوروی در حال بانداژ پای مصدومم است. همان لحظه دکتر به من گفت: کارت تمام است، حریف فهمید پای راست تو آسیب دیده و راحت شکستت میدهد. حتی سرمربی تیم از من خواست انصراف بدهم و کشتی نگیرم اما من روی تشک حاضر شدم و تختی حتی یکبار هم به پای آسیب دیده من دست نزد. او کشتی را با نتیجه مساوی و بخاطر وزن بیشتر به من باخت، اما برنده واقعی او بود.
اینک، سالها از آن ماجرا میگذرد، ولی خاطره آن جوانمردی در حرفه‌ای ترین میدانهای رقابتی جهان، به حدی در دل و جان مدوید اثرگذار بود که بعدها، حتی برای بزرگداشت سالروز درگذشت تختی نیز به ایران آمد و یاد رقیب و دوست دیرینش را گرامی داشت. روحش شاد.
‍ تختی یک ماشین بنز 170 سبزرنگ داشت. همیشه برای تعمیر به تعمیرگاه نادر می‌آمد که مالکانش دو شریک بودند به نام‌های علی و آوانس. مردمی که گرفتاری یا مشکلی داشتند برای تختی نامه می نوشتند و به صاحبان این تعمیرگاه می دادند تا به دست تختی برسانند.
یک روز در این تعمیرگاه نشسته بودیم که تختی بدون ماشینش آمد. گفتیم ماشین کو؟ آقا تختی گفت:
دیشب ماشین را دزدیدند.
آوانس با شنیدن این حرف گفت:
آقا موقع رفتن ماشین منو ببر تا ببینم چه خواهد شد.
یک هفته بعد، در تعمیرگاه نادر بودیم که چند نامه به تختی دادند. پهلوان در حالی که یکی از نامه ها را می‌خواند، یک دفعه خنده‌ بلندی کرد و گفت:
نامه آقا دزده است! نوشته ماشینت مقابل شیر پاستوریزه پارک شده و شرمنده ام که ماشینت رو دزدیدم.
به همراه تختی به محلی که سارق گفته بود رفتیم. ماشین آنجا بود، تختی دور ماشین چرخید و گفت:
لاستیک‌ها، تودوزی، ‌ضبط و همه چیز ماشین نو شده!
سارق بعد از اینکه فهمیده بود ماشین جهان پهلوان تختی رو دزدیده از کارش پشیمون شده و برای عذرخواهی همه چیز ماشین رو نو کرده بود.
بعد که سوار ماشین شدیم، تختی گفت:
عمو حیدر! بیا مبلغی که برای ماشین من خرج شده را به خیریه بدهیم.
در واقع تختی هر وقت می توانست به مردم خدمت می‌کرد. حتی زمانی که چنین اتفاقی برای او افتاد. در یک کلمه بگویم تختی قهرمانی مردمی بود.
علی اکبر حیدری، دوست جهان پهلوان تختی و دارنده نشان برنز المپیک 1964 توکیو
M25_یادداشت زیر از صادق زیباکلام، روز 29 آذر سال 88 در ضمیمه روزنامه «اعتماد» منتشر شده که سایت «تابناک» به مناسبت 5 شهریور سالروز تولد جهان‌پهلوان تختی، آن را بازانتشار داده است.
یادداشت زیر از صادق زیباکلام، روز 29 آذر سال 88 در ضمیمه روزنامه «اعتماد» منتشر شده که سایت «تابناک» به مناسبت 5 شهریور سالروز تولد جهان‌پهلوان تختی، آن را بازانتشار داده است.
به گزارش ایسنا، زیباکلام می‌نویسد: «سال‌های 41-40 بود؛ دوران مرحوم دکتر علی امینی، آزادی بالنسبه فضای سیاسی کشور و تحرکات بازار، دانشگاه و جبهه ملی. من پسربچه‌ای 12، 13 ساله بودم. سال اول دبیرستان رهنما در خیابان منیریه تهران. یک هفته‌ای می‌شد که بین زنگ تفریح در حیاط مدرسه می‌آمدیم جلوی میله‌های دیوار مدرسه و پیاده‌رو. به اصطلاح خودمان شلوغ می‌کردیم و به نفع دکتر مصدق شعار می‌دادیم. چهار پنج بار این کار را کرده بودیم و اتفاقی نیفتاده بود. شیر شده بودیم و آن روز تعدادمان زیادتر شده بود.
اما یک‌باره آقای بهرامی مدیرمان به همراه آقای محسنی ناظممان با عجله آمدند وسط حیاط و چهار نفر از بچه‌ها را به دفتر احضار کردند. من هم جزء احضارشده‌ها بودم. لدی‌الورود به دفتر هر چهار نفرمان را قطار کردند و به نوبت آقای بهرامی و سپس محسنی شروع کردند به صورت‌هایمان کشیده زدن.
دو تا از بچه‌ها بزرگ‌تر بودند و چیزی نمی‌گفتند اما من و پرویز موسسی که کلاس اولی بودیم گریه می‌کردیم و خواهش می‌کردیم ما را ببخشند و دیگر شعار نمی‌دهیم. اما آقای بهرامی گفت حالا بهتان نشان می‌دهم، الساعه از کلانتری ماموران می‌آیند و شما اراذل و اوباش را تحویلشان می‌دهم تا بفهمید که دبیرستان رهنما جای این لات‌بازی‌ها نیست. با گفتن این جملات، گریه و عجز و لابه من و موسسی بیشتر می‌شد.
با گریه التماس می‌کردیم که «آقا تو رو خدا ببخشین، غلط کردیم، نفهمیدیم». آقای محسنی هم به کمک آقای بهرامی آمد و گفت اگر کلانتری هم شما را ول کند که محال است، اگر زندان نبرندتان که محال است، باید پدرتان بیاید اینجا و پرونده‌هایتان را بزنیم زیر بغلتان و کمترین مجازات شما آن است که از مدرسه اخراج هستید. تصور اینکه پدرم بیاید دفتر مدرسه و بفهمد من چه کرده‌ام برایم از کلانتری به مراتب هولناک‌تر بود.
با مطرح شدن آمدن پدرم به مدرسه کارم دیگر از عجز و لابه و التماس گذشته بود. بی‌اختیار دست به دامان آقای عقدایی دبیر فقهمان شدم. فکر می‌کنم تن صدا و عجز و لابه‌ام آنقدر سوزناک می‌بود که آقای عقدایی به فکر وساطت می‌افتد. به مدیرمان می‌گوید عجالتا به کلانتری اطلاع ندهید که پرونده برایشان درست نشود. اما آقای بهرامی ول‌کن نبود و گفت من باید از این الواط سرمشقی بسازم برای بچه‌های دیگر که دیگر هوس این ... خوردن‌ها را نکنند. بعد به ما گفت می‌دونید اگر به اعلی‌حضرت شاهنشاه، به پدر تاجدارمان اطلاع دهند که شما چه حرف‌های خائنانه‌ای زده‌اید، چه بلایی سرتان می‌آورند؟ می‌دونید پدرانتان را هم خواهند برد به کلانتری؟ چون ما که به شما این چرندیات را یاد ندادیم و در خانه این حرف‌های خائنانه را یاد داده‌اند. یک ایرانی باشرف و وطن‌پرست برایش اعلی‌حضرت، خاک ایران و پرچم سه‌رنگمان اول و آخر است و اصلا باید شرم کند که نام افراد خائن را ببرد. سخنان او را از فرط ترس و لرز درست نمی‌فهمیدم. از شدت ترس یادم رفته بود که نام چه کسانی را در حیاط شعار داده بودیم. دکتر مصدق را یادم می‌آمد اما از شدت ترس هیچ چیز دیگری یادم نمی‌آمد.
آقای محسنی با عصبانیت رو به ما کرد و گفت اصلا شماها این حرف‌هایی را که می‌زدید، معنی‌اش را می‌فهمیدید؟ خواستم بگویم نه اما سیلی محکم آقای محسنی زبانم را بند آورد. خودش ادامه داد که مثلا همین که داد می‌زدید مثل اراذل و اوباش که «آقای ایران کیه، غلامرضای تختیه» اصلا شما می‌دونین تختی کیه؟ خجالت نمی‌کشید مثل الواط‌ها اسم یک کشتی‌گیر را داد می‌زنین؟
ما در سکوت کامل بودیم و به سرنوشت نامعلوممان فکر می‌کردیم که یک‌مرتبه آقای بهرامی با نواختن یک‌سری کشیده‌های جدید به ما گفت چرا لال شده‌اید ...ها؟ چرا الان دیگه داد نمی‌زنین واسه یک کشتی‌گیر لات؟ چرا حرف نمی‌زنین؟ اون لات چاله‌میدونی حالا سیاسی شده؟ اون خاک زیر پای اعلی‌حضرت هم نمیشه. اون مرتیکه اصلا سواد نداره. شما الدنگ‌ها می‌دونین اون چند کلاس درس خونده؟ من بی‌اختیار گفتم نه آقا. آقای بهرامی کشیده دیگری زد به صورتم و گفت خب پدر...، یک آدم بی‌سواد که اگر درس خوانده بود، اگر دکتر و مهندس بود لااقل آدم دلش نمی‌سوخت. توی ... به همراه چند تا ... بدتر از خودت آن وقت هوار می‌کشین که «آقای آقاها کیه»، هوار می‌کشین که «یک بی‌سواد آقای ایرانه»؟
با عصبانیت مثل شیر می‌غرید و به من می‌گفت صدای گریه‌تو ببر و حرف بزن. چرا برای یک بی‌سواد شعار می‌دادین؟ چرا می‌گفتین یک بی‌سواد آقای ایرانه؟ بعد یک مرتبه یقه مرا گرفت و در حالی که آن را محکم می‌کشید گفت اگر حرف نزنی می‌کشمت. خودم با دستای خودم خفه‌ات می‌کنم. چرا به یک بی‌سواد می‌گفتی آقای ایران؟
آقای میرفخرایی که دبیر هندسه‌مان بود هم آمده بود تو دفتر و دست‌های مدیرمان را از گردن من دور کرد و گفت آقای بهرامی خونتون را کثیف نکنید. خب حرف بزن و جواب آقای مدیر را بده. محسنی هم هوار کشید اگر حرف نزنی همین الان تلفن می‌زنم افسر نگهبان کلانتری. گفتم آقا، پدرم یک داستان از تختی برای عموم تعریف می‌کرد و من هم می‌شنیدم و از آن روز عاشق تختی شدم.
اما نتوانستم ادامه دهم و باز گریه‌ام گرفت. میرفخرایی گفت چرا گریه می‌کنی؟ گفتم آقا تو را خدا به بابام نگین. آقای میرفخرایی تو را خدا به آقای بهرامی بگین به بابام نگه. بهرامی گفت حرف نزن و قصه تختی را بگو. آقای میرفخرایی هم گفت قصه را بگو که چرا عاشق تختی شدی. من از آقای بهرامی خواهش می‌کنم این دفعه شماها را ببخشند و قول بدین هر کس خواست از این به بعد شلوغ کنه شما فوری بیاین دفتر به آقای بهرامی یا محسنی بگین.
قبل از اینکه من چیزی بگویم آقای بهرامی گفت اصلا نمیشه. تا به کلانتری نفرستیمشون و باباهاشون نیان اینجا فایده نداره. اما آقای میرفخرایی گفت حالا زیباکلام قصه‌تو بگو ببینم بابات راجع به تختی چی گفت. گفتم آقا، بابام می‌گفت تختی وزن هفتم کشتی می‌گیره و همیشه دو تا حریف قدر داره؛ یکی عصمت آتلی از ترکیه و دومی مدودوف از شوروی. در المپیک ملبورن تختی برای طلا رو در روی مدودوف قرار می‌گیرد. بعد که کشتی تموم میشه یوری شاهمرادوف سرمربی تیم ملی کشتی شوروی میاد و در حالی که تختی کنار تشک نشسته بود او را می‌بوسد. همه تعجب می‌کنند چرا سرمربی تیم حریف می‌آید و کشتی‌گیر رقیب را می‌بوسد. از تختی می‌پرسند چرا شاهمرادوف تو را بوسید و بغل کرد. تختی هم می‌گوید نمی‌دانم و ایرانی‌ها می‌روند پیش شاهمرادوف و از او می‌پرسند چه شد که شما بعد از کشتی آمدی و تختی را بوسیدی و او را در آغوش گرفتی؟ شاهمرادوف می‌گوید برای اینکه تختی یک مرد واقعیه، یک جوانمرد واقعیه. کتف چپ مدودوف آسیب دیده بود و درد می‌کرد. تختی هم این را می‌دانست و در تمام مدتی که با مدودوف سرشاخ بود حتی یک بار هم به سمت شانه چپ او نرفت و دست به شانه آسیب‌دیده او نزد. تختی شما قهرمان نیست، او پهلوان است.
به اینجا که رسیدم دیگر نتوانستم چیزی بگویم. فقط دیدم آقای میرفخرایی دستمال خاکستری‌رنگش را از جیبش درآورد و اشک‌هایش را پاک کرد و بعد هم بدون اینکه کلامی بگوید از دفتر بیرون رفت. آقای بهرامی رفت سمت میزش، قوطی سیگار نقره‌ای‌اش را درآورد و یک سیگار روشن کرد. محسنی آرام گفت این دفعه که گذشت و آقای بهرامی شما را بخشیدند. فقط یک بار دیگر من ببینم شماها از این غلط‌ها می‌کنین به خدا آقای بهرامی هم ببخشند، من خودم پدرتان را درمی‌آورم.
بعدها که بزرگ‌تر شدم فهمیدم قهرمانی خیلی عالی است. گرفتن طلا، المپیک، جام جهانی، به اهتزاز درآمدن پرچم کشور و نواخته شدن سرود ملی و آن لحظه‌ای که مسئولان المپیک یا جام جهانی در حالی که قهرمان روی سکوی بالای قهرمانی ایستاده و طلا را بر گردنش می‌آویزند، نهایت غرور و شکوه است. همه اینها را رضازاده داشت اما پهلوانی چیز دیگری است. رضازاده بدون تردید قهرمان بود و قهرمان است اما تختی برای ماها در سال 1340 فقط قهرمان نبود. قهرمان یعنی گرفتن طلا، یعنی بلند کردن وزنه‌ای که هیچ وزنه‌بردار دیگری نمی‌تواند آن را پرس کند اما رضازاده توانست.
تختی برای ما پهلوان بود، نه به واسطه آنکه به حکومت پشت کرد، در مقابل شاهپور غلامرضا در استادیوم محمدرضاشاه تعظیم نکرد و هزاران تماشاچی برایش کف زدند، نه. تختی به خاطر احترامش به دکتر مصدق و جبهه ملی، به خاطر عشقش به مرحوم آیت‌الله طالقانی و قرائت فاتحه بر سر مزار شهدای 30 تیر و دکتر حسین فاطمی در برابر دیدگان جامعه، تختی نشد. اتفاقا تختی به خاطر همان دلیلی تختی شد که ما در دنیای کوچک نوجوانی‌مان از او ساخته بودیم. به خاطر اینکه آنقدر مرد بود که حاضر نشد از نقطه‌ضعف حریفش بهره‌برداری کند و برود به سمت کتف چپ مدودوف. اگرچه آن روز ترسیدیم و کشیده‌های خیلی زیادی خوردیم اما اتفاقا درست تشخیص داده بودیم و تختی آقای آقاها بود. چون تختی می‌خواست و اعتقاد داشت که باید مردانه کشتی بگیرد.
اگر تختی آن شب به طرف کتف چپ مدودوف می‌رفت و کارش را تمام می‌کرد، هیچ‌کس در اردوگاه تیم ملی ایران نمی‌فهمید و آب هم از آب تکان نمی‌خورد. اما آن وقت تختی فقط قهرمان می‌شد همچون حبیبی، همچون صنعتکاران، همچون دبیر، همچون خادم، همچون سوخته‌سرایی و همچون رضازاده. اما پهلوان نمی‌شد. اتفاقا ما بچه‌های آن روز در سال 1340 و در دبیرستان رهنمای خیابان منیریه درست فهمیده بودیم؛ پهلوانی یعنی چگونه قهرمان شدن. یک قهرمان فقط می‌خواهد قهرمان شود. ممکن است یک قهرمان برای کسب مدال طلا و اول شدن خیلی کارها کند یا دست کم چشمانش را روی خیلی از مسائل و واقعیت‌ها و حق و ناحق‌های جامعه‌اش ببندد. چنین ورزشکاری البته فقط قهرمان می‌شود اما همچون تختی پهلوان نمی‌شود.
تختی می‌توانست حداقل وقتی شاهپور غلامرضا برادر شاه وارد استادیوم محمدرضا شاه می‌شود از جایش برخیزد اما تختی، تختی بود. کرنش در برابر حکومت برایش افت داشت. در عوض وقتی کنار مزار دکتر حسین فاطمی می رفت با کت و شلوار به روی خاک زانو می‌زد و لبانش را روی سنگ قبر وزیر خارجه دکتر مصدق می‌گذاشت. نه، تختی مرام داشت و اتفاقا مردم هم این را فهمیده بودند و عاشقش بودند. به همین خاطر وقتی در سال 1339 در بوئین‌زهرا زلزله آمد و هزاران تن را از میان برد و بخشی از منطقه با خاک یکسان شد، غلامرضا تختی به همراه چهار یار دیگر دکتر مصدق، حسین نایب‌حسینی، مهندس حصیبی، حسین شاه‌حسینی و حاج محمود مانیان از پیشکسوتان بازار، به تنهایی چندین برابر شیر و خورشید رژیم شاه به مردم بوئین‌زهرا و آوج کمک‌رسانی کردند.
خیلی‌های دیگر هم مدال طلا برده و قهرمان بودند اما این تختی بود که وقتی در کوچه‌ها و خیابان‌های تهران برای زلزله‌زدگان بوئین‌زهرا گل‌ریزان کرد، زلزله دیگری به راه انداخت. در میان صدها هزار ساکنان پایتخت که هرچه در وسعشان بود برای هم‌میهنان زلزله‌زده شان به تختی می‌دادند، زن رختشویی بود که النگوی طلایش را درآورد و به تختی داد.
آقای بهرامی فکر می‌کرد که ما مسحور «قهرمان»ی تختی شده‌ایم. با غیظ از ما می‌پرسید «مگر هیچ کس دیگری در این مملکت قهرمان نشده و مدال طلای المپیک نیاورده؟» آنچه که آن روز نمی‌توانستم به او بگویم و در عالم نوجوانی، خودم هم به عقلم نمی‌رسید اما با همه وجود آن را حس می‌کردم، این بود که تختی فقط یک قهرمان نبود. مهم‌تر از قهرمانی، او یک «مرد» بود؛ یک پهلوان بود.»
ماجرای دوستی تختی و مدود
تختی بین سال‌های 1950 تا 1966 در کشتی قهرمانی و پهلوانی جهان آقایی کرد. در این سال‌ها او بارها با حریفان مختلفی روبه‌رو شد اما شاید تنها کسی که می‌توانست رقابتی جدی با تختی داشته باشد، مدود بود که رابطه بسیار خوبی هم با تختی داشت. رابطه خوب مدود و تختی از زمانی آغاز شد که در مسابقات 1962 تولیدو (ایالت متحده آمریکا) این دو کشتی‌گیر به فینال وزن 97 کیلوگرم رسیدند.
زمانی که مدود می‌خواست به روی تشک کشتی بیاید نگران پای مصدومش بود که در مسابقه برای او مشکل‌ساز می‌شود اما تختی در فینال حتی یک بار هم به پای مصدوم حریفش حمله نکرد تا خود به مدال نقره برسد و گردن‌آویز طلا برای مدود شود. طلایی که در اخلاق و پهلوانی قطعاً به تختی رسید
با تشکر از دوست گرامی مرد عیلامی در خاطره صادق زیبا کلام چند اشتباه تاریخی بود که این پیام را جهت آن ارسال کردم.
اشک قهرمان: سرگذشت غلامرضا تختی
عضو نیستید؟
ثبت نام در کتابناک