توطئه بزرگ
نویسنده:
امیر رضایی
امتیاز دهید
آغاز داستان:
خورشید با حرارت سوزنده خود سراسر دشت بی آب و علفی را که در نزدیکی شهر یوما قرار داشت، به صورت کوره گداخته ای درآورده بود. کارگران با بدنهای لخت و قهوه ای سوخته، از گرمای طاقت فرسای آفتاب، بدون لحظه ای استراحت کار می کردند. بولدوزرها غرش کنان زمین را می کندند و شنهای نرم و داغ همراه باد ملایم به هوا بلند می شد و به روی صورت پوشیده از عرق کارگران می نشست. آنها مجبور بودند در مقابل دریافت پولی که دو برابر مزد عادی کارگران بود، هر چه زودتر جاده ای را که از میان صحرا می گذشت، به پایان برسانند. جیمی مکین تاش در حالیکه با پشت دست عرق صورتش را پاک می کرد، بیل مکانیکی بولدوزر را پایین آورد و چند لحظه بعد خاکهای نرم را در کنار جاده خالی کرد و خواست دوباره بیل مکانیکی را به کار بیندازد که چشمش به اسکلتی که در ته گودال قرار داشت افتاد. آنچه را که می دید، باور نمی کرد. بی اراده بولدوزر را متوقف کرد و پایین جست. هوتون سرکارگر سختگیر و پرکار وقتی پیاده شدن او را دید، به خیال اینکه مکین تاش قصد استراحت دارد، با خشم به او نزدیک شد و فریاد زد:
تنبلی را کنار بگذار. به تو دو برابر مزد می دهم که بیشتر کار کنی. زود سر کارت برگرد وگرنه اخراجت می کنم.
مکین تاش لحظه ای بهت زده به او نگریست و بعد با لکنت زبان گفت:
آنجا را نگاه کن! یک اسکلت مرده در میان شنهای صحرا...
بیشتر
خورشید با حرارت سوزنده خود سراسر دشت بی آب و علفی را که در نزدیکی شهر یوما قرار داشت، به صورت کوره گداخته ای درآورده بود. کارگران با بدنهای لخت و قهوه ای سوخته، از گرمای طاقت فرسای آفتاب، بدون لحظه ای استراحت کار می کردند. بولدوزرها غرش کنان زمین را می کندند و شنهای نرم و داغ همراه باد ملایم به هوا بلند می شد و به روی صورت پوشیده از عرق کارگران می نشست. آنها مجبور بودند در مقابل دریافت پولی که دو برابر مزد عادی کارگران بود، هر چه زودتر جاده ای را که از میان صحرا می گذشت، به پایان برسانند. جیمی مکین تاش در حالیکه با پشت دست عرق صورتش را پاک می کرد، بیل مکانیکی بولدوزر را پایین آورد و چند لحظه بعد خاکهای نرم را در کنار جاده خالی کرد و خواست دوباره بیل مکانیکی را به کار بیندازد که چشمش به اسکلتی که در ته گودال قرار داشت افتاد. آنچه را که می دید، باور نمی کرد. بی اراده بولدوزر را متوقف کرد و پایین جست. هوتون سرکارگر سختگیر و پرکار وقتی پیاده شدن او را دید، به خیال اینکه مکین تاش قصد استراحت دارد، با خشم به او نزدیک شد و فریاد زد:
تنبلی را کنار بگذار. به تو دو برابر مزد می دهم که بیشتر کار کنی. زود سر کارت برگرد وگرنه اخراجت می کنم.
مکین تاش لحظه ای بهت زده به او نگریست و بعد با لکنت زبان گفت:
آنجا را نگاه کن! یک اسکلت مرده در میان شنهای صحرا...
دیدگاههای کتاب الکترونیکی توطئه بزرگ