دیگر بهار نیامد
نویسنده:
پرویز قاضی سعید
امتیاز دهید
هیچ نیروی برتر از عشق زن وجود ندارد. در سرزمین دل یک زن عاشق، ابلیس خدایی می کند. ابلیس! زن عاشق دیوانه است. خطرناک است و هر چه دیوانه تر و خطرناکتر باشد، دوست داشتنی تر، دلبرباتر و الهام بخش تر است. زن عاشق، زن دلباخته و قرار و آرام از دست داده، شگفت انگیزترین و ناشناخته ترین مخلوق خداست.
آغاز داستان:
زن کتاب را بست و از جا برخاست و پشت پنجره قرار گرفت و به باغ غمزده و محزون که زیر پوششی از برگهای زرد به خواب رفته بود، به درخت های تناور و عریان که چند کلاغ پیر بر رفیع ترین شاخسار آنها کز کرده بودند، نگریست. واپسین روشنایی روز، سایه قامت بلند و موزون زن را به طور گنگ و نامشخصی بر کف اتاق نقش می کرد و زن چون شبحی مرموز، مثل روحی سرگردان، در خاموشی محنت زده اتاق فرو رفته بود. تنهایی چون نهری شتابزده در قلب یخ زده و ساکتش روان بود و اندوهی شکننده در رگهایش می دوید. زن احساس می کرد بر آستانه پیری قرار گرفته است و این بر وحشت تنهاییش می افزود...
آغاز داستان:
زن کتاب را بست و از جا برخاست و پشت پنجره قرار گرفت و به باغ غمزده و محزون که زیر پوششی از برگهای زرد به خواب رفته بود، به درخت های تناور و عریان که چند کلاغ پیر بر رفیع ترین شاخسار آنها کز کرده بودند، نگریست. واپسین روشنایی روز، سایه قامت بلند و موزون زن را به طور گنگ و نامشخصی بر کف اتاق نقش می کرد و زن چون شبحی مرموز، مثل روحی سرگردان، در خاموشی محنت زده اتاق فرو رفته بود. تنهایی چون نهری شتابزده در قلب یخ زده و ساکتش روان بود و اندوهی شکننده در رگهایش می دوید. زن احساس می کرد بر آستانه پیری قرار گرفته است و این بر وحشت تنهاییش می افزود...
آپلود شده توسط:
محراب
1399/08/04
دیدگاههای کتاب الکترونیکی دیگر بهار نیامد