گریز از مرکز: یک داستان واقعی
نویسنده:
حامد احمدی
امتیاز دهید
بریده ای از کتاب:
محکم می کوبیدند به شیشه مغازه و فریاد می زدند: "در را وا کن! آن بچه پررو کجا قایم شده؟" مغازه دار مقاومتی نکرد. قفل را باز کرد و شهر امن فرو ریخت. پریدم بیرون. وسط لباس شخصی ها. چند تا چماق به دست و بالم خورد اما نباید می ایستادم. باید می دویدم. می دویدم و فرار می کردم. مردم یک طرف خیابان بودند و طرف دیگر ضد شورش ها. نتوانستم در یک لحظه مسیر را درست انتخاب بکنم. دویدم به همان سمتی که ون های نیروهای امنیتی و ضدشورش بودند. یکی از لباس شخصی ها از پشت سر چماقش را پرت کرد. چماق سُر خورد و افتاد جلوتر از من. را پس و پیش نبود. باید وا می دادم. باید می خوردم زمین. خوردم و ریختند دورم و کارم تمام شد...
بیشتر
محکم می کوبیدند به شیشه مغازه و فریاد می زدند: "در را وا کن! آن بچه پررو کجا قایم شده؟" مغازه دار مقاومتی نکرد. قفل را باز کرد و شهر امن فرو ریخت. پریدم بیرون. وسط لباس شخصی ها. چند تا چماق به دست و بالم خورد اما نباید می ایستادم. باید می دویدم. می دویدم و فرار می کردم. مردم یک طرف خیابان بودند و طرف دیگر ضد شورش ها. نتوانستم در یک لحظه مسیر را درست انتخاب بکنم. دویدم به همان سمتی که ون های نیروهای امنیتی و ضدشورش بودند. یکی از لباس شخصی ها از پشت سر چماقش را پرت کرد. چماق سُر خورد و افتاد جلوتر از من. را پس و پیش نبود. باید وا می دادم. باید می خوردم زمین. خوردم و ریختند دورم و کارم تمام شد...
آپلود شده توسط:
dpalasht
1399/10/25
دیدگاههای کتاب الکترونیکی گریز از مرکز: یک داستان واقعی