لحظات اضطراب
نویسنده:
پرویز قاضی سعید
امتیاز دهید
✔️ آغاز داستان:
دکتر شما خیال می کنید من او را کشتم؟ نه به خدا! نه! من او را نکشتم. باور کنید! آخر او خیلی قشنگ بود. خیلی زیبا بود. مثل غروب دریا خیال انگیز بود. مثل یک صبح بهاری دل انگیز بود. من نمی توانستم او را بکشم. قدرت این کار را نداشتم به خدا دکتر! آه، این دستهای لعنتی، این ترس، این وحشت بزرگ مرا می کشد. بدتر از همه سوء ظن مردم. دکتر! بگو، شما بگو که من نمی توانستم او را بکشم.
پزشک روانکاو خیره تر در چشم های وحشت زده او نگریست و گفت: بله، باور نمی کنم ولی بدانید اگر بخواهید واقعا از این وحشت رهایی پیدا کنید، اگر مایل هستید این کابوس شما را راحت بگذارد، باید سعی کنید همه چیز را به یاد بیاورید. از قدیم حرف بزنید، از دوران کودکی. از خیلی دور، از آن وقتها که هنوز این کابوس بر مغز شما سایه انداخته بود.
نه آقای دکتر! من نمی توانم گذشته ها را به یاد بیاورم آخر... آه نگاه کنید... نگاه کنید، آن عنکبوت سیاه با آن تارهای زشت و وحشت انگیز خود... خدایا... نه دکتر من نمی توانم...
بیشتر
دکتر شما خیال می کنید من او را کشتم؟ نه به خدا! نه! من او را نکشتم. باور کنید! آخر او خیلی قشنگ بود. خیلی زیبا بود. مثل غروب دریا خیال انگیز بود. مثل یک صبح بهاری دل انگیز بود. من نمی توانستم او را بکشم. قدرت این کار را نداشتم به خدا دکتر! آه، این دستهای لعنتی، این ترس، این وحشت بزرگ مرا می کشد. بدتر از همه سوء ظن مردم. دکتر! بگو، شما بگو که من نمی توانستم او را بکشم.
پزشک روانکاو خیره تر در چشم های وحشت زده او نگریست و گفت: بله، باور نمی کنم ولی بدانید اگر بخواهید واقعا از این وحشت رهایی پیدا کنید، اگر مایل هستید این کابوس شما را راحت بگذارد، باید سعی کنید همه چیز را به یاد بیاورید. از قدیم حرف بزنید، از دوران کودکی. از خیلی دور، از آن وقتها که هنوز این کابوس بر مغز شما سایه انداخته بود.
نه آقای دکتر! من نمی توانم گذشته ها را به یاد بیاورم آخر... آه نگاه کنید... نگاه کنید، آن عنکبوت سیاه با آن تارهای زشت و وحشت انگیز خود... خدایا... نه دکتر من نمی توانم...
آپلود شده توسط:
m13541112
1399/05/25
دیدگاههای کتاب الکترونیکی لحظات اضطراب
ممنون دوست عزیز. بسیار عالی بود؛ حتی، دیدن جلدش برام خاطرهانگیز بود. یادمه این کتابجزو اولین کتابای برادر بزرگترم بود، که خوندمش.
من دنبال یکی از کتابای "پرویز قاضی سعید" هستم، که طرح جلدش ابی بود و عکس یه دختر با دامن کوتاه و قرمز و اگه اشتباه نکنم یه پلنگ بود البته، پلنگ رو مطمئن نیستم. شاید تو متن به پلنگ تشبیهش کرده بود.
اگه ممکنه اون کتاب و اگه ندارید، اسمشو به من میگید، لطفا؟ ممنون میشم.