هزار راه نرفته
نویسنده:
شادی خوشکار
امتیاز دهید
خاطرات کارآفرینی: اصغر قندچی، علی اکبر رفوگران، رضا نیازمند و امیرمنصور عطایی
آنچه در این کتاب می خوانیم:
پیشگفتار
فصل اول: کامیون هایی برای جاده های ایران - روایت اصغر قندچی از زندگی اش و صنعت کامیون سازی در ایران
فصل دوم: همیشه راه بهتر است - داستان زندگی علی اکبر رفوگران، تولید کننده خودکار و عطر بیک در ایران
فصل سوم: از مرسدس پروا نکردم - داستان زندگی رضا نیازمند، مدیر سازمان گسترش و نوسازی صنایع ایران
فصل چهارم: شنا کردن در کانال مانش با دستان بسته - داستان زندگی امیرمنصور عطایی، مدیرعامل شرکت
بیشتر
آنچه در این کتاب می خوانیم:
پیشگفتار
فصل اول: کامیون هایی برای جاده های ایران - روایت اصغر قندچی از زندگی اش و صنعت کامیون سازی در ایران
فصل دوم: همیشه راه بهتر است - داستان زندگی علی اکبر رفوگران، تولید کننده خودکار و عطر بیک در ایران
فصل سوم: از مرسدس پروا نکردم - داستان زندگی رضا نیازمند، مدیر سازمان گسترش و نوسازی صنایع ایران
فصل چهارم: شنا کردن در کانال مانش با دستان بسته - داستان زندگی امیرمنصور عطایی، مدیرعامل شرکت
آپلود شده توسط:
محسن اقتصاد
1399/02/05
دیدگاههای کتاب الکترونیکی هزار راه نرفته
سرگذشت "محسن آزمایش" ؛ موسس کارخانه آزمایش، پسرکی فقیر که بزرگ مرد صنعت ایران شد و مصادره کارخانه و اموال او بعد از انقلاب سال ۱۳۵۷
محسن در خانواده ای فقیر در سال ۱۳۰۴ متولد شد. خانواده او اما روحیاتی مذهبی داشتند. پدر کسوت روحانیت داشت و سایرین نیز دیدگاه های مذهبی پیش روی خود داشتند. وضعیت مالی خانواده آنقدرها قوی نبود تا تمامی فرزندان راهی مدرسه شوند وکسب علم کنند از همین روی محسن تنها چهار سال درس خواند. محسن یازده ساله شده بود که راهی بازار کار شد. انتخاب اول برای کودک یازده ساله بسیار هم دشوار بود. تنها در حد، ۳ یا ۴ سال کلاس ابتدایی، از آموزش رسمی برخوردار بود.
از سن ۱۱ سالگی از شاگردی آهنگری در تهران آغاز به کار نمود.صاحب کارگاه به محسن اعلام کرده بود که برای «کودکی چنین نحیف مزدی نمی دهد» اما محسن تقاضا کرده بود تا مدتی را آزمایشی کار کند و اگر نظر صاحب کار جلب شده به صورت دائم به کار بپردازد.
عاقبت با ۱۴۰ تومان پسانداز و انعام دریافتی از آخرین استادکار خود، مغازه کوچکی در خیابان عینالدوله در سال ۱۳۱۸ خریداری نمود.
محسن آزمایش شادیهای کودکانه را مثل بسیاری از همسالان طبقه متوسط تجربه ننمود، شبانه روز در کارگاه کار میکرد تا اندوخته ای به دست آورد و با آن پایه های زندگی مادر، برادر و خواهرانش را تامین نماید.
در آغاز سال ۱۳۳۰ لوله کشی شهر تهران مورد توجه دولت و شهرداری قرار گرفت. اکثر کارهای آن در تاسیس لولهکشی آب، مثل کندن کوچهها و خیابانها، انشعابات آب، ساخت لوله آب، تاسیسات و انبار و... با مناقصه به پیمانکاران خصوصی واگذار میشد. محسن آزمایش نیز در برخی از این مناقصه ها مشارکت فعال داشت. وی توانست اجرای برخی از این فعالیتها را به دست آورد. همچنین در اواسط سال های دهه ۳۰، به ساخت صندلی فلزی و مبل در شرق تهران روی آورد.وی برخی ازصندلی های ساخت کارگاهش را به سازنده اتاق اتوبوس در ایران نیز میفروخت. در کنار ساخت صندلی، کارگاهی برای آبکاری داشت. در این کارگاه به بهترین نحو، صندلی و سایر وسایل ساخت فلزی آبکاری میشدند.
کارگاهش در سال ۱۳۳۶ در آتش سوخت و بخش بزرگ سرمایهاش نابود شد. در همین زمان کارخانه صنعتی آزمایش را در همان محل سابق، جاده تهران نو در ۱۶ اسفند سال ۱۳۳۷ پایهگذاری نمود.
شرکت آزمایش در سال ۱۳۴۴ شروع به بهره برداری کرد. سرمایه اولیه آن سی میلیون ریال بود و پس از چند مرحله درسال ۱۳۴۷ سرمایه شرکت به ۲۰۰ میلیون ریال افزایش یافت. پس از چند سال که در خیابان دماوند به تولید صندلی و بخاری نفتی و... پرداخت، زمینی به مساحت ۱۸۵ هزار متر در کیلومتر ۱۰ جاده آبعلی سه راه آزمایش برای تولید محصولات لوازم خانگی خریداری نمود. زیربنای کارخانه از دوسه هزار متر در سالهای آغازین فعالیت به دویست هزار متر در اواسط سالهای دهه پنجاه توسعه پیدا کرد. از نظر پرداخت حقوق، حقوق کارکنان شرکت آزمایش نسبت به سایر صنایع و نهادهای دولتی چند درصد بیشتر بود.
محسن آزمایش این اقدام مدیریتی را، برای دلگرمی کارکنان صنعتی برای تولید بهتر و مطمئن تر محصول تولید داخلی ضروری میدانست. الگوی وی در اداره شرکت تاکید بر مدیریت و نقش آنان در اداره کارخانه بود به مدیران به اشکال مختلف پرداختهای مالی داشت؛ ماشین، منزل، زمین یا وام برای ساخت مسکن، در اختیارشان گذاشت. گاهی هزینه عروسی و ماشین شخصی خود را در روز عروسی و هدایای قابل توجه به آنها میداد.
با آغاز ساخت کارخانه شهر مرودشت شرکت انتظار داشت ۱۵۰۰ نفر پرسنل در مرودشت مشغول به کار شوند؛ همچنین در نظر داشت در کنار کارخانه، یک مجتمع آموزشی وسیع با هزینه ۲۰۰ میلیون ریال سرمایه از سوی بنیاد آزمایش تاسیس شود و در آن ۵۰۰ دانشآموز با هزینه بنیاد تحصیل نمایند و مکان آن به صورت دائمی وقف آموزش شود. در همین زمان در کارخانه آزمایش تهران هنرستانی وجود داشت که حدود ۱۰۰ هنرجو یا بیشتر در آن به صورت شبانه روزی مشغول آموزش نظری و عملی در شرکت بودند که درسال سوم به ۳۰۰ نفر توسعه پیدا کرد.
کروینالا مشاور خارجی شرکت در مرودشت امیدوار بود که محصولات کارخانه به علت استفاده از تکنولوژی برتر، از کیفیت بالاتر و قیمت کمتری نسبت به محصولات مشابه برخوردار باشد..وی در شهر صنعتی ساوه شرکت فابیست را در اوایل دهه پنجاه تاسیس نمود.
محسن زندگی را در فقر آموخته بود. او برای کارکنان خود احترامی بسیار قائل بود و هزینه عروسی کارگردان خود را می پرداخت. فروش کارخانه در سال ۱۳۴۷ به عدد یک میلیارد ریال رسیده بود. کارخانه درهمان سال ۶۰ میلیون ریال حقوق به کارکنان خود پرداخت کرده بود. سود کارخانه نشان می داد که زندگی محسن دگرگون شده است.
از همین روی اولین نمونه محصولات آزمایش روانه بازارهای دیگر شد. افغانستان، کویت وشیخ نشین های حاشیه خلیج فارس بازارهای بودند که محسن قصد داشت، آنها را فتح کند. محسن خود روایت کرده بود که سی درصد بازار افغانستان را در اختیار محصولات خود گرفته است. او در روزهایی چنین اقدامی را صورت داده بود که کالاهای بسیاری از شوروی و جنوب شرق آسیا روانه افغانستان می شدند. محسن در دهه چهل بلخ را فتح کرده بودشرکت اودر سال چهل و هشت تلویزیون های ۲۳ اینچی را هم به محصولات خود اضافه کرده بود. در این دوره استفاده از تلویزیون میان خانواده های ایران رایج شده بود. به اعتقاد وی این کارخانه با جهش فوق العاده و استفاده از تخصص بالای نیروی انسانی خود در سال ۱۳۵۳ موفق به تولید اولین یخچال ساید بای ساید شد و حتی به صادرات این محصول نیز پرداخت. وی با اشاره به اینکه در همان زمان اجاق گاز فردار نیز توسط این کارخانه تولید و صادر شد، گفت: این تولیدات با بکارگیری برندهای امریکایی صورت می گرفت. اما نکته قابل توجه آنکه تولیدات ایرانی این کارخانه قدرت رقابت با برندهای خارجی را داشته و جایگاه ویژهای را در میان شرکت های تولید کننده لوزام خانگی از آن خود کرده بود.
زندگی و کارخانه محسن آزمایش به سرنوشت سایر واحدهای صنعتی بزرگ در سال ۱۳۵۸ دچار شد. سه شرکت وابسته به آزمایش در تهران، مرودشت و ساوه مشمول "بند ج قانون حفاظت صنایع ایران" قرار گرفت و مصادره شد. وی یک سال پس از مصادره کارخانه هایش برای زندگی به سوئیس رفت. به او نیز اتهام خروج ارز از کشور در زمان انقلاب زده شد. نهادهای دولتی کنترل و مدیریت آن را در دست گرفتند. فعالیت تولیدی آن تا اوایل سال ۱۳۸۰ تا حدی رونق داشت. سرانجام معضلاتی که در طی ۲۳ سال مدیریت دولتی از جهت مازاد نیروی انسانی، بدهی و زیان انباشته گریبانگیر شرکت شده بود، نمایان شد. زیان انباشته شرکت در سال ۱۳۸۳ حدود دوازده و نیم میلیارد تومان بود و با توجه به زیانهای سالهای پیش از آن، جمعا ۳۵ میلیارد تومان زیان داشت.در همین سالها با فروش برخی از زمینهای شرکت به کاهش زیان اقدام نمودند.
صاحبان و مدیران جدید به ده هکتار زمین در شهرک صنعتی سمنان به منظور انتقال فعالیت صنعتی کارخانه به آنجا اقدام نمودند؛ همچنین به تاسیس شرکت هلدینگ و چند شرکت در زمینه بستهبندی، خدمات پس از فروش هادکو و... اقدام نمودند. با این وجود مدیریت خصوصی که کارخانه را خریدند موفقیتی در توسعه شرکت نداشتند؛ آنان به اخذ وام از بانکها اقدام نمودند، اما با این وجود در کمتر از ۵ سال شرکت دچار ناتوانی در پرداخت بدهیها و مجبور به استمهال بدهیها گردید.
شرکت آزمایش به علت عدم شفافیت از تالار بورس کنار گذاشته شد. با فروش برخی از داراییهای شرکت در سال ۱۳۸۷ و ۱۳۸۸ به پرداخت بدهی و بازخرید پرسنل کارخانه مرودشت و تهران ادامه دادند. پرسنل مرودشت از حدود ۱۴۰۰ نفر به ۱۶۰ نفر در خرداد سال ۱۳۸۸ کاهش یافت (۹۳۱ نفر در طرح پیش از موعد صنایع نیمه دوم سال ۱۳۸۳ بازنشسته شده بودند) و کارخانه نیمه تعطیل بود. چند تن از صاحبان فعلی خصوصی در دادگاه محکوم شدند. سرنوشت کارخانه آزمایش پس از نیم قرن در آستانه اضمحلال قرار گرفته است.
محسن آزمایش در بیشتر فعالیت اقتصادی در طول زندگیش، روزی حدود ۲۰ ساعت به مدت چهل سال (تا سال ۱۳۵۷) کار کرد.آرزویش این بود که کارخانه آزمایش را به یکی از بزرگ ترین کارخانههای تولیدکننده لوازم خانگی با تولید ۲۰۰ تا ۳۰۰ نوع محصول در جهان تبدیل نماید. همچنین صاحبان سرمایه پولشان را به جای بورس بازی و سرمایهگذاری در زمین، در صنایع به کار اندازند.
او درسال ۱۳۴۷ گفت: "اگر در این محیط فراهم شده، جوانی بی سواد با ایمان و پشتکار خود به چنین موفقیت هایی دست یافته است آیا دیگران به خصوص تحصیلکرده های ما نخواهند توانست از این همه موهبت برخوردار گردند و شاهد پیروزی را در آغوش گیرند".
سال های آخر زندگی آزمایش سرشار از یاس و رنج بود. فقدان درآمد و کار، هزینه بالای زندگی، بیماری و پیری در خارج از کشور وضع روحی او را به شدت متاثر نموده بود.
مردی که عمری بر پای خود ایستاده بود و زندگی بیش از ۲۰۰۰۰ نفر از طریق کارخانه اش تامین میشد اکنون محتاج به خانواده اش بود. پنج سال آخر زندگیش در کنار بیماری بیشتر یک تراژدی بود. مردی که از کودکی تکیهگاه دیگران بود. اکنون به ناچار وابسته به دیگران شده بود. چیزی از درون روحش را متلاشی کرده بود. پسرش تنها تکیهگاه و همزبانش در کشور عرب مراکش بود. محسن آزمایش که ۱۴ سال از کارخانه اش و حاصل زندگیش جدا شده بود، سرانجام در غربت و در سال ۱۳۷۱ در شهر رباط مراکش درگذشت و در همانجا به خاک سپرده شد.
حدود یک دهه بعد از آن که تجار تهران به رهبری #حاج_محمدحسن_امین_الضرب، مجلس وکلای تجار را برای حفاظت از منافع خویش در برابر رقبای خارجی و فساد داخلی تاسیس کردند؛ #رحیم_متقی_ایروانی (در ۲۱ بهمن ماه ۱۲۹۹)، در خانواده ای تاجر پیشه در محله مشیر شیراز به دنیا آمد. پدر وی #میرزامحمدکاظم_متقی_ایروانی، از تجار مشهور شیراز بود و جد پدری اش #حاج_لطفعلی_ملک_التجار. رحیم تحصیلات ابتدایی را در مدرسه باقریه شیراز گذارند و در سال ۱۳۱۳ به کالج انگلیس ها در اصفهان رفت. بعد از آن به مدرسه شاپور شیراز برگشت و بعدها از دانشکده حقوق دانشگاه تهران فارغ التحصیل شد. بعد از مشاغل و ابتکارات مختلف، از جمله راه انداختن برق فسا و تاسیس پاساژی در شیراز؛ ایروانی سرانجام کار خود را در صنعت کفش شروع کرد و به فاصله سه دهه فعالیت، پایه های یکی از صنایع مهم و مدرن را پی ریزی کرد. او گروه صنعتی بزرگی را توسعه داد که در سالهای پایانی مدیریت اش بر آن بیش از صد هزار جفت کفش روزانه در زمینی به مساحت بیش از ۴۵ هزار متر مربع در اسماعیل آباد تولید میکرد. گروه صنعتی ملی مجموعه ای از شرکت ها بود که تا سال ۱۳۵۷ به ۵۲ شرکت در زمینه های مرتبط رسید. به این سبب نام #محمدرحیم_متقی_ایروانی؛ به عنوان #بنیانگذار_صنعت_کفش_سازی_مدرن در تاریخ صنعت در ایران به ثبت رسید. رحیم بعد از پایان تحصیلات، با فروش ارثیه پدری کار تجارت کفش را با خرید دو دهنه مغازه در چهارراه گلوبندک تهران (ساختمان استاندارد فعلی) آغاز کرده بود.
ایروانی، مدیران صنعتی و نیز کارگران را آموزش میداد. برای مدیران دوره های آموزشی و برای کارگران کلاسهای سوادآموزی برپا شد و انتشار خبرنامه گروه صنعتی کفش ملی بر هیجان کار در این مجموعه افزوده بود و از آنجایی که ایروانی نه تنها در زندگی اجتماعی، بلکه در زندگی صنعتی نیز به رفاه اجتماعی اعتقاد داشت، به فکر احداث خانه های سازمانی برای کارگران افتاد که با استفاده از وامی کم بهره به آنها تعلق میگرفت. بدین ترتیب رحیم ایروانی صاحب یکی از مهمترین ویژگیهای کاریزمایی، یعنی آینده نگری بود. ایروانی همیشه به کارمندانش میگفت:
" سفره ای پهن شده است، سعی کنید این سفره همچنان باز بماند ".
چرا که او سفره بزرگ کفش ملی را برای همه میخواست. ایروانی خود چهار فرزند داشت، اما برغم مشغله اش، کاری شگرف و منحصر به فرد انجام داد. در سال ۱۳۴۴ خانه ای بزرگ ساخت و ۲۰ فرزند بی سرپرست را از پرورشگاهی در شیراز به فرزندخواندگی پذیرفت و تمامی امکانات بهداشت و تغذیه و استراحت را تحت مراقبت یک پزشک متخصص اطفال، معلمین و پرستاران شبانه روزی برایشان فراهم کرد. بزرگتر که شدند امکان تحصیل برای این ۲۰ فرزند خوانده فراهم شد... پس از انقلاب و به رغم مصادره اموال توسط شورای انقلاب، اما این فرزندخوانده ها را که نوجوان بودند، رها نکرد. همگی آنها را همراه با خانواده خود به انگلستان برد و وسایل زندگی و تحصیلشان را نیز فراهم کرد. بعدها عکسی از این پسران را بر دیوار اتاق کارش در لندن آویزان کرد و به دوستانش همیشه میگفت:
" سرمایه من اینها هستند ".
رحیم ایروانی در دوازدهم بهمن ماه ۱۳۸۴، بعد از طی یک روز کامل کاری از اتاق کارش در ضلع غربی ساختمان محل سکونتش در یکی از خیابانهای شهر لندن به خانه برگشت و درگذشت. بدین ترتیب محمدرحیم ایروانی صنعت نوینی را با مشارکت سرمایه گذاران خارجی در ایران تاسیس کرد، کارخانه های متعدد ساخت، تولید کفش ماشینی را گسترش داد و دست به صادرات این محصول به خارج از ایران زد، اشتغال ایجاد کرد
منابع:
۱. زندگی و کارنامه محمدرحیم متقی ایروانی، نوشته دکتر علی اصغر سعیدی و فریدون شیرین کام
۲. ویکی پدیا
دکتر رضا نیازمند در سال 1300 شمسی در همدان به دنیا آمد. خودش روایتی شنیدنی از دوران کودکی دارد. وی نقل می کند که در کرمانشاه و فقط در دورانی کوتاه از زندگی، داشتن پدر را در کنار خود حس کرده، بی آن که اجازه دیدار و هم نشینی با او را داشته باشد. پدر او که از تجار همدان بوده است با مقاومت در مقابل فروش آذوقه به سربازان انگلیسسی ناچار به فرار و دوری از خانواده می شود. او در کرمانشاه، پس از آغاز سلطنت پهلوی اول، هنگامی آرام می گیرد که دچار بیماری سل و محروم از تماس نزدیک با فرزندان بوده است.
فقدان پدر،خیاطی مادر و سختی کودکی
رضای کوچک و دو خواهر خردسالش با از دست دادن پدر دوران سختی را تجربه میکنند. در آن دوران تنها راه تأمین معاش خانواده، خیاطی کردن مادر بوده است. او بعدها روبرویی با سختی ها در دوران کودکی را از دلایل مقاوم بودن خویش در برابر مشکلات می داند. با وجود آن که پس از دریافت دیپلم از دبیرستان دارالفنون امکان شروع به کار در یک فروشگاه پمپ فروشی را داشت، با حکم مادر، آموزش دانشگاهی در رشته معدن در دانشکده صنعتی ایران و آلمان را پی میگیرد. این دانشکده که در خیابان ایران فعلی قرار داشته، بعدها به هنرسرای عالی تهران تغییر نام داد. گزینش این رشته توسط او به دلیل بازتاب تلاش های آن زمان رضاشاه برای آوردن صنعت ذوب آهن به کشور با همکاری آلمان و تبلیغات وقت روزنامه ها در این باره بوده است. چون استادان این دانشکده آلمانی بودند در این دوره او زبان آلمانی را دست و پا شکسته می آموزد.
آموزش در دانش روز مدیریت
در سال 1324، به نیازمند جوان در کارخانه ای در ونک که توسط آلمانها تأسیس شده بوده کاری داده شد و به این ترتیب او نان آور خانواده می شود. دراین کارخانه است که مقدمات رشد رضا نیازمند به عنوان یک کارشناس فنی و مدیر صنعتی فراهم می آید. این کارخانه قبل از نقض بیطرفی ایران و اشغال کشور توسط متفقین، به تولید ماسک ضد گاز مشغول بوده است. پس از آن، این واحد صنعتی مأمور قطعه سازی برای صنایع محدود و وابسته کشور چون صنایع نساجی می شود. در این جا با جلوه ای دیگر از ویژگی شخصیتی دکتر نیازمند روبرو می شویم. او با درک کم بودن اطلاعاتش از دانش روز مدیریت، در پی آموزش خود برمی آید و تصمیم می گیرد به آمریکا رفته و این کمبود خود را بر طرف کند. نیازمند تحصیلات خود را با دکتری مدیریت تکمیل نمود.
تأسیس سازمان مدیریت صنعتی
نیازمند جوان در بازگشت به کشور چهره ای دیگر از خود را نشان می دهد. دانش مدیریت او در آن حد است که در سال 1335 از طرف آقای ابوالحسن ابتهاج رئیس سازمان برنامه و بودجه، سرپرستی گروه مشاوران و مدرسان مدیریت آمریکائی جرج فرای در ایران به او واگذار شود و این خود آغاز دوران آموزشگری مدیریت صنعتی توسط او در کشور است. اختلافات آقای ابتهاج با نخست وزیر وقت که به استعفای ابتهاج می انجامد، نیازمند را در سال 1338 به ترک مناصب دولتی و پذیرش سمت مدیرعاملی شرکت نساجی ایران که در واقع یک بنگاه صنعتی بزرگ و پرمسئله است می کشاند. او بدون ایجاد تنش هایی مخرب در فضای کار، تعداد کارگران اضافی و کم بهره را از هشت هزار نفر به نصف کاهش می دهد. در واقع او برای بخش بزرگی از کارکنان کم بازده مشاغلی دیگر تدارک کرده یا آنها را با امتیازاتی بازخرید می کند و با افزایش بهروری شرکت را از زیان دهی ده ساله میرهاند.
صنایع ایران در این دوران، شکوفایی سریعی را تجربه می کنند. این رشد سریع به دلیل کمی دانش مدیریتی سرمایه گذاران دشواری هایی را در اداره بنگاهها ایجاد میکند، به گونه ای که برخی از ایشان از نیازمند درخواست راهنمایی می کنند. این درخواست ها به تأسیس مرکز راهنمایی صنایع در وزارت صنایع می انجامد که مدیریت آن را دکتر رضا نیازمند برعهده می گیرد. موفقیت دکتر نیازمند در راهنمائی سرمایه گذاران صنعتی او را به اندیشه تأسیس یک نهاد خودکفای آموزش مدیریت به نام سازمان مدیریت صنعتی می اندازد. این پیشنهاد به دولت داده شده و پس از موافقت با آن سازمان مدیریت صنعتی در سال 1341 و در ساختمانی روبروی دانشگاه تهران آغاز به کار می کند.
به تدریج در مدت کوتاهی سازمان مدیریت صنعتی، خدمات مدیریتی خود را توسعه داد و در رشته های مختلف به صنایع خصوصی کمک کرد. پس از یک یا دو سال، سازمان مدیریت توانست هزینه های خود را از فروش خدمات تأمین کند و دیگر از کمک دولت استفاده نکند و در حقیقت از دولت جدا شود و به استقلال کاری برسد. وی بیان می کند: «البته ما برای مدتی کارشناس خارجی هم داشتیم. خودم آنها را از سازمان ملل کار و یونیدو که از واحدهای تابعه سازمان ملل متحد بودند، به رایگان میگرفتم. سازمان مدیریت صنعتی بسیار خوب کار کرد و شهرت یافت. گرچه پس از مدتی مشاغل سنگین دیگری به من محول شد، ولی چون سازمان مدیریت صنعتی مانند فرزندی دلبند برایم بود هر جا میرفتم، مدیریت عامل سازمان مدیریت را هم همراه داشتم و یدک می کشیدم. فکر می کنم ۱۲ سال مدیرعامل این سازمان بودم.
کارخانه های «ماشین سازی» و «تراکتورسازی» تبریز
نیازمند می گوید: «وقتی توسعه صنایع به رشد ۱۶ درصد در سال رسید، دولت با دو مسئله مواجه شد. اول، سرمایه گذاران خارجی علاقه مند به سرمایه گذاری در ایران شده بودند و دولت سازمانی برای جلب آنها نداشت. دوم، سرمایه داران خصوصی ایران قدرت مالی و دانش فنی لازم برای تأسیس صنایع بزرگ مادر نداشتند. قرار شد برای صنایعی که در امنیت ملی اثر می گذارد (مانند نفت و پتروشیمی، ذوب آهن و ذوب مس) شرکت های دولتی خاصی تشکیل شود و برای بقیه صنایع مادر که تأمین سرمایه اولیه و دانش فنی آن از عهده بخش خصوصی بر نمی آید، سازمانی به نام «سازمان گسترش و نوسازی صنایع ایران» تأسیس شود. من که چهار سال و نیم معاون صنعتی و معدنی وزارت صنایع و معادن بودم، مأمور تأسیس این سازمان شدم. تنها و یک تنه محلی کرایه کردم. لوازم اولیه اداری را خریدم. قانون و آیین نامه این سازمان را نوشتم و به تصویب مجلس رساندم. کار را شروع کردیم. تأسیس این سازمان و سابقه ذهنی آن داستان جالبی دارد که در کتابی به نام «یادمان» که سازمان گسترش و نوسازی صنایع ایران چاپ کرده است، شرح داده ام».
رضا نیازمند در سازمان گسترش کارهای بزرگی انجام داد. خودش می گوید: «صنایع بزرگی مانند ماشین سازی و تراکتورسازی در تبریز و اراک ایجاد شد و در ایجاد کارخانه های بزرگی از صفر تا انتها بودم. من به شاه گفته بودم در چهار سال، چهار کارخانه، پنج هزار خانه در تبریز و پنج هزار خانه در اراک می سازم که به این منظور ۲۰۰ میلیون دلار هم لازم دارم. با مهندس نقی توکلی رفتم تبریز تا برای کارخانه ها زمین بخریم. برای احداث کارخانه ماشین سازی یک کیلومتر مربع و برای تراکتورسازی تبریز شش کیلومتر مربع زمین لازم بود. دو قطعه زمین مناسب پیدا کردیم و تقی هم همه را خرید. در اراک هم بررسی کردم تا برای احداث کارخانه آلومینیم سازی و ماشین سازی اراک و ساخت خانه ها چقدر زمین لازم است. مشاور حقوقی همراهم بود و گفت حدود دو کیلومتر مربع. به مشاور حقوقی گفتم از اینجا که ایستاده ایم تا ۱۱ کیلومتر آن طرف تر، تمامی زمین ها را بخرید. آخر چهار سال، کل هزینه ها شد ۲۰۰ میلیون دلار و چهار کارخانه تمام شد و من به تمام تعهداتم عمل کردم. یک کاغذ برداشتم به شاه نوشتم که کارها تمام شد و استعفا دادم و یادآور شدم که قیمت زمین های اضافی که خریده ام، امروز بیش از ۲۰۰ میلیون دلار است.
نیازمند در اوج فعالیت های مدیریتی خود اشتغالات دولتی دیگری را نیز پی می گرفت. عضویت در هیأت مدیره سازمان بهروری آسیایی و ریاست یک دوره آن در سال های 1342 و 1343، عضویت در شورای عالی حفاظت فنی در وزارت کار در 1343، عضویت هیأت امنای دانشگاه صنعتی آریامهر (شریف فعلی) از بدو تأسیس و ریاست دکتر محمد علی مجتهدی در سال 1345 تا سال 1357 و در زمان ریاست دکتر مهدی ضرغامی در آن دانشگاه و بالاخره سرپرستی گروه برنامه ریزی صنایع در سال 1346. او هم چنین عضو هیأت مطالعه کننده خرید ذوب آهن از شوروی بود.
دکتر نیازمند در 19 آذر سال 1396 دار فانی را وداع گفت.
زندگینامه علی اکبر رفوگران بنیانگذار خودکار بیک
علی اکبر رفوگران که خودکار بیک را به ایران آورد و تولید مداد سوسماری را متحول ساخت، از همان سال های نوجوانی در دهه ۱۳۲۰ وارد میدان کسب و کار شد و به پیشرفت های بزرگی در بازار و تولید نوشت افزار رسید. او برای اولین بار در دهه ۴۰ مردم ایران را با پدیده ای به نام «خودکار» آشنا کرد و چنین نامی بر آن نهاد تا جایگزین بی دردسری برای خودنویس باشد. خودش می گوید که شاید می شد نام بهتری به جای خودکار برگزید اما این اولین واژه ای بود که بعد از آشنایی با این پدیده به زبان جاری کرد.
پیش از تولد
خانواده رفوگران تباری اصفهانی داشت. پدربزرگ او خانواده را از اصفهان به تهران آورد تا فعالیت های خود را در بازار تهران پیش بگیرد. نام اصلی آنها «تحریریان» بود که در تهران به رفوگران تغییر یافت. یکی از برادران او که از بازاریان مشهور بود نیز به نام «آسیم» شناخته می شد. این برادر که پیش از انقلاب فعالیت سیاسی چشمگیری داشت اعتصابات در بازار امینالملک را رهبری می کرد. بزرگ خانواده که از اصفهان به تهران کوچ کرده بود، در تهران شریکی به نام «رفوگران» داشت. پس از فوت شریک تهرانی، نام رفوگران به خانواده تحریریان منتقل میشود. روایتی دیگر نشان می دهد که این خاندان بهدلیل اینکه در بازار در زمینه نوشتافزار کار میکردند به عنوان تحریریان معروف شده بودند و نام واقعی آنها هنگامی که شناسنامه میگرفتند، آسیم بوده است.
ریشه بازاری
خانواده رفوگران از دو نسل قبل تر از علی اکبر وارد بازار شده بوند تا مسیر کسب و کار برای او از همان دوران کودکی ترسیم شده باشد. پدربزرگ زمان که از اصفهان به تهران می آیند بلافاصله راهی بازار می شود و در سرای امینالملک حجرهای با شراکت سه فرد دیگر میگیرد. او سه فرزند داشت که از میان آنها میرزاعلی راه پدر را ادامه میدهد و در بازار و صنف نوشتافزار به کسبوکار خود ادامه میدهد. میرزاعلی دو برادر دیگر نیز داشت که هردو در کنار میرزا، در یک خانه زندگی میکردند. میرزاعلی در چهار سوق کوچک بازار تجارت میکرد. فرزندان او اما همگی وارد بازار شدند که در این میان علی اکبر سرنوشت جدیدی را برای خاندان رفوگران رقم زد.
تولد یک اعجوبه
علی اکبر رفوگران سال ۱۳۰۹ در خانوادهای متدین به دنیا آمد. پدر او میرزاعلی از بازاریهای صاحب نام بود. کسب و کار اصلی او فروش لوازم التحریر بود. علی اکبر چهار برادر به نام های عباس، حسین، حسن و جعفر داشت. خانواده میرزاعلی از نظر مالی شرایط چندان مناسبی نداشت. میرزاعلی حجره نوشتافزارفروشی خود را همچنان داشت ولی وقوع جنگ جهانی دوم او را فقیر کرده بود. به همین دلیل فرزندان مجبور شدند درس را رها کنند و به کار بپردازند. میرزاعلی در دوران تنگدستی نیز راه و رسم مردان متدین را رها نکرده بود. روایت میکنند که او در خانه و تنور خانگی نان میپخته و در دوران قحطی میان مردم پخش میکرده است. میرزاعلی پس از جنگ با رونق کسبوکار مواجه میشود ولی او چندان در کار گسترش و توسعه کسبوکار خود نبود. او در ۸۵ سالگی از دنیا میرود و پس از او علیاکبر، میراثدار پدر در صنف میشود.
سیلی پدرانه
میرزا علی رفوگران پدر علی اکبر مردی متدین بود و به کسب روزی حلال در اندازه نیاز اعتقاد داشت. علی اکبر روایت می کند: «یک روز درحالی که پدر در حجره نبود، یکی از مدیران دولتی برای خرید ۲۰ هزار تومان نوشتافزار به ما رجوع کرد. او پس از خرید گفت که اگر میشود دو فاکتور برای او صادر شود که در یکی رقم معامله ۲۰ هزار تومان باشد و در دیگری رقم ۳۰ هزار تومان ذکر شود. من هم این کار را کردم. فاکتورها را روی میزگذاشته بودم که پدر سر رسید. ایشان تا فاکتورها را دیدند، سوال کردند که جریان چیست برای او توضیح دادم که اینگونه شده است. پدر درحالی که مشتری هنوز در حجره بود سیلی محکمی به گوش من زد و گفت: دیگر از این کارها نکن. من نان حرام به خانه نمیبرم.» علی اکبر خاطره ای دیگر نیز از پدر نقل کرده است که اعتقادات یک بازاری متدین را نمایان می کند. «علیاکبر قصد داشت تا وامی از بانک دریافت کند. او با تفسیری نادرست از شرایط مالی خانوادگی، آدرس منزل پدر را برای تحقیق داده بود. بازرسان بانک هنگامی که به میرزاعلی برای تحقیق رجوع میکنند او تمام واقعیت را بیان میکند و در دیدار با علیاکبر نیز به او اندرز میدهد که با دروغ کارمندان بانک را به منزل او نفرستد چراکه او حاضر نیست بخاطر دنیای فرزندش، آخرت خود را بفروشد.»
ورود به بازار
علیاکبر به دلیل شرایط اقتصادی خانواده کسب علم را پس از ششم ابتدایی رها کرد و از سال ۱۳۲۱ به کار در حجره پدر مشغول شد. او از ۱۲ سالگی کار در بازار را آغاز کرد تا سال ۱۳۲۸ که قصد عزیمت به سربازی کرد ۸ سال سابقه فعالیت داشته باشد. در این سال ها او گاهی مسئولیت حجره عمویش را نیز برعهده میگرفت و به او در بازار کمک میکرد. علی اکبر بعدها تحصیل را به صورت شبانه دنبال کرد و چند دوره کلاس آموزش زبان انگلیسی را نیز پشت سر گذاشت تا قادر به مکالمه به زبان لاتین شود.
علی اکبر رفورگران در سال ۱۳۳۰ با فرح امامی دختر فضل الله امامی رئیس آب و فاضلاب فارس ازدواج کرد و در خانه پدری با امکانات محدود تشکیل زندگی داد. علیاکبر در جریان ملی شدن صنعت نفت و ماجراهای ۲۸ مرداد فعالیت های سیاسی انجام میداد. برادر بزرگتر او عباس هم مردی سیاسی در بازار بود. او مدتی در کنار ملیون حضور داشت. بعدها هم در همراهی با یاران بازرگان و آیتاللهطالقانی کم نگذاشت. دورهای بسیار طولانی هم همکاری با مبارزان موتلفه اسلامی در بازار را در جریانهای انقلابی تجربه کرد.
آغاز ماجراجویی
علی اکبر ۲۳ سال داشت که نبوغ خود را به رخ کشید. در سال ۱۳۳۲ او در حجره پدر کار می کرد که پدرش یک محموله بزرگ مداد ژاپنی خریداری کرد، آن زمان اجناس ژاپنی کیفیت خوبی نداشتند و چندان پر طرفدار نبودند. علی اکبر به دنبال راه حلی بود تا با فروش مدادها هم پدر را از آن ها خلاص کند و هم خود پولی به دست آورد. او به دنبال راهکاری برای ایجاد جذابیت در این مدادها بود تا مورد توجه دانشآموزان قرار گیرد. غروب آن روز به کارگاه یک جوان ارمنی که قالبساز بود رفت و از او خواست قالب کله عصا بسازد که وقتی روی مداد قرار میگیرد، مداد به شکل یک عصای کوچک در بیاید و قالب کوچکی هم بسازد که به وسیله آن، دو مداد روی هم سوار شوند. صاحب کارگاه ایده را بهخوبی اجرا کرد و مداد در واقع عصایی زیبا بهطول دو مداد با منگولهای در قسمت بالا شد. به همسرش که در آن زمان ۱۴ ساله بود گفت آیا میتواند با کلافهای نخ ابریشم منگوله درست کند. پاسخ او مثبت بود. فردا صبح نزد پدرش رفت و یک صندوق مداد با شرط پرداخت یک ماهه از پدرش خرید و آن را به منزل برد و به کمک همسرش آن مداد را به شکل نمونه درست کرد. وی مطمئن شد که با سود فروش آنها، میتواند سرمایه خوبی دستوپا کند و بر همین اساس به همسرش قول خرید خانه و طلا را داده بود. مدادها را پیش یک حراجی در بازار ناصر خسرو برد که چیزهای مختلف از جمله ساعت میفروخت. حراجی پس از دیدن مدادها توجهی به آنها نکرد. احساس شکست میکرد.
ناگهان اندیشهای به ذهنش رسید. از دستفروش پرسید: «سود فروش تو در یک ساعت چقدر است؟ پاسخ شنید: ۲۰ تومان.» وی پیشنهاد کرد ۲۰ تومان را به وی بپردازد تا به جای آن مدادها را روی میز حراجی بگذارد. پس از اینکه مدادها روی میز ریخته شد طی نیم ساعت فروخته شدند، این موفقیت به گونهای او را به وجد آورد که تحقق تمام رویاهایش را ممکن دانست. خودش روایت کرده ست که کسب موفقیت برایش از سود مهمتر بوده است. پس از این رویداد زیرزمین منزل را کارگاه مداد عصایی کرد و در طول چند روز، همه مدادها را فروخت و سرمایه لازم برای کارهای بعدی را به دست آورد. پس از آن بسیاری از تجار نوشتافزار اینگونه مدادها را به شرکتهای سازنده مداد سفارش دادند.
استقلال در کار
موفقیت در فروش مدادهای ژاپنی قدرت ریسکپذیری علیاکبر را بیشتر کرد بعد از آن، تصمیم گرفت به واردات نوشتافزار بپردازد. چون پدرش بنکداری میکرد و به تجارت خارجی رضایت نمیداد، از پدرش جدا شد و از سال ۱۳۳۲ کار مستقلش را شروع کرد در بازار بینالحرمین پاساژ مهتاش، یک مغازه خرید و به مدت سه سال در آنجا کار کرد. چون نمیخواست مشتریهای پدرش را بهدست آورد تجربههای تازه و مختلفی را پیش گرفت. او هنوز بای کارهای بزرگ سرمایه کافی را نداشت اما رویاهای بزرگ علی اکبر او را به سمت تلاش بیشتر سوق میداد. نویسنده کتاب پیشگامان رشد از زندگی علیاکبر رفوگران نشان میدهد که او ذهن خود را مشغول تکاپو برای رشد صنعت کرده بود.
ماجراجویی دوم
اولین سودآوری بزرگ و قابل توجه علیاکبر به ماجرایی دیگری مربوط میشود. او در آغاز فعالیت مستقل خود کارت بازرگانی گرفت و با یک ماشین تحریر لاتین و برخی از وسایل دست دوم دفترش را گشود. به این صورت تجارتخانه علیاکبر رفوگران تاسیس شد. جنگ جهانی تازه تمام شده بود و کالاهای آلمانی نسبت به سایر کشورهای اروپایی ارزانتر بود. شناخت علیاکبر از سبد کالاهای مختلف وارداتی، او را به سمت کالاهای آلمانی هدایت کرد. همین دقت به قیمت کالاهای مختلف، متناسب با سرمایه اندک وی و تقاضا برای کالاهای ارزان قیمت آلمانی در بازار ایران، زمینه اولین موفقیت را برایش فراهم کرد. او مکاتباتش را با آنها آغاز کرد و هر روز کاتالوگها و نمونههای مختلف به دستش میرسید تا اینکه کاتالوگ یک شرکت عکس برگردان به دستش رسید، همان موقع طرحی به ذهنش رسید؛ تصمیم گرفت برای اتومبیلهای سواری و تاکسیها دعایی تهیه کند تا آن را به صورت عکس برگردان به فروش برساند.
پیش یک استاد خطاط رفت و جمله «فالله خیر حافظا و هو ارحمالراحمین» را به خط زیبا نوشتند، دو تا نقاشی طاووس هم کنارش گذاشت و یک نامه ضمیمهاش کرد که ۱۰ هزار عدد از این طرح چاپ کنید. خودش اینچنین روایت میکند: «ماجرا را به کلی فراموش کرده بودم و مشغول کارهای خودم بودم تا اینکه یک کارتن از آلمان به دستم رسید. وقتی آن را باز کردم، طرحم را بهصورت عکسبرگردان چاپ کرده بودند.» هزارتا از آن را به شاگردش داد و گفت تا اینها را نفروختی، مغازه نیا، اگر یک هفته هم طول کشید، اشکالی ندارد. چند ساعت بعد شاگرد برگشت و گفت همه را فروخته. قیمت هر برچسب را پنج ریال گذاشته بود و در عرض چند روز همه را فروخت تا اینکه یک بسته دیگر رسید. همینطور هفته به هفته یک بسته ۱۰ هزار تایی میرسید و او تعجب کرده بود که چگونه بدون آنکه سفارش جدیدی داده باشد، بستهها میآید.
تقریبا با آخرین بستهها یک نامه هم از آن شرکت آلمانی به دستش رسید که نوشته بود چون قیمت ۱۰ هزار تا از این برچسبها با ۲۰۰ هزار تای آنها یکی بود، برایتان ۲۰۰ هزار تا چاپ کردند و شما پول ۱۰ هزار تا را بدهید. رفوگران میگوید: شرایط طوری بود که بهصورت باورنکردنی سود به دست آوردم، چون به ازای هر ۱۰ برچسب باید یک ریال بهشرکت میدام و اگر این نامه همان روزهای اول به دستم میرسید، قطعا قیمت را خیلی پایینتر میگذاشتم.» با این طرح و طرح دعای «وان یکاد» و چند طرح دیگر، کارش به شدت رونق گرفت و طوری شد که فرصت نمیکرد حتی به مشتری جواب دهد، تا بازاریها بفهمند که این برچسبها چیست و از کجا میآید توانست سرمایه خوبی به دست بیاورد.
پس از آن سفارش یک میلیون برچسب را داد و این کار را چند سال بعد تکرار کرد. پس از مدتی محموله دعای وارداتی از کانال بانک و گمرک در تعداد بسیار زیاد وارد میشد و از طریق عمدهفروشیها توزیع میشد. سفارشهای فراوانی از تهران و شهرستانها دریافت میکردند. این دعاها برای ماشینها، میزهای مختلف آینه عروس، ویترین مغازهها و… خریداری میشد. پس از اینکه کارش مورد تقلید سایر تولیدکنندگان این کالاها قرار گرفت رفوگران دیگر سفارش اینگونه برچسبها را به خارج از کشور نداد. اما سرمایه کافی از این ابتکار نصیبش شده بود که بستر لازم برای فعالیتهای تجاری و تولیدی را فراهم کند.
ورود بیک فرانسوی
بعد از مدتی که از کسب و کار علی اکبر گذشت، پدر موافقت کرد تا دوباره با هم کار کنند. آنها واردات را به کارشان اضافه کردند. علیاکبر، پدر و برادربزرگش شرکتی تاسیس کردند و به واردات کالاهای مختلف نوشتافزار پرداختند. علیاکبر نمایندگی کارخانه خودنویسسازی «لوکسور» آلمان را در اختیار گرفته بود و با واردات آن درآمد مناسبی کسب کرده بود اما او همچنان به رویاهای بزرگتری در سر می پروراند.
او در با مدیرعامل لوکسور ملاقات کرد و درخواست تولید این خودنویس در ایران را ارائه داد اما مدیر این شرکت آلمانی با عصبانیت به او گفت: اگر شما که مواد اولیه این خودنویس را در کشورتان دارید، وارد تولید شوید پس ما چکار کنیم. بعد از این دیدار نمایندگی لوکسور نیز از رفوگران گرفته شد. مدتی بعد و زمانی که هنوز قلم، مداد و خودنویس ابزار نوشتن بود و کسی خودکار را نمیشناخت یک روز دلالی نمونهای را برای فروش به حجره میرزاعلی رفوگران آورد که همان خودکار بیک بود.
میرزاعلی رفوگران گفت چطور کار میکند؟ جوهر را چطور توی آن میریزند؟ علیاکبر که این نوشتافزار را می شناخت، گفت که نیازی به ریختن جوهر ندارد و این وسیله به طور خودکار عمل می کند. از آن به بعد نام خودکار روی آن باقی ماند. نماینده خودکار بیک فردی به نام کلیمیان بود و رفوگران از او خودکارهای بیک فرانسوی را میخرید و پخش میکرد. سه سال بود که خودکار به ایران آمده بود و طرفدار زیادی نداشت، در کل این سالها ۵۰۰ هزار تا از آن هم فروش نرفته بود. همان روزها رئیس بخش صادرات بیک فرانسه به ایران آمده بود.
پسر کلیمیان از علیاکبر خواست بهواسطه آشناییاش با زبان خارجی وی را در بازار بچرخاند. وی که اسمش لوک بود، حین گردش در بازار گفت: چطور میتوان کاری کرد که فروش خودکار بیک در ایران بالا برود؟ علیاکبر هم جواب داد نوشتهای از آقای کلیمیان بگیرد که حداقل تا ۱۰ سال این کالا را به کسی جز رفوگران نفروشد و در عوض او قول میدهد که فروش آن را در یک سال به دو میلیون برساند. لوک پرسید: «کلیمیان به شما چند میفروشد؟ که پاسخ شنید، هشت ریال. سپس گفت: عجب دلال گران فروشی.» لوک پس از تحقیق درباره وضع اعتباری رفوگران و اطمینان از اعتبار و درستکاری آنها، در ازای دریافت ۱۰۰ هزار تومان که آن زمان پول قابل توجهی بود، نمایندگی خودکار بیک در ایران را به آنها منتقل کرد. پدر با این کار موافق نبود اما در نهایت با اصرار علی اکبر رضایت داد تا نمایندگی رسمی بیک در ایران به نام رفوگران ثبت شود.
تولد بیک ایرانی
پس از ناکامی در تولید خودنویس در ایران، علی اکبر رفورگران به تاسیس کارخانه تولید خودکار بیک در سال ۱۳۴۲ اقدام کرد. با افزایش چشمگیر فروش خودکار بیک در ایران علیاکبر، پدر را مجاب میسازد تا در ساخت کارخانه نمایندگی بیک در ایران او را همراهی کند. علیاکبر به سرعت راهی فرانسه میشود تا دیداری با رئیس کارخانه بیک ترتیب دهد. در این دیدار رئیس کارخانه بدون مقدمه از علی اکبر رفوگران پرسید چه کاری می توانم برایتان انجام دهم؟ و علی اکبر که خود را برای این لحظه آماده کرده بود در پاسخ او گفت:« آقای بیک یک ماشین تزریق پلاستیک از آن که اضافه دارید به اضافه یک قالب خودکار دسته دوم به من بفروشید و پولش را همین الان بردارید، من این دستگاه ها را به تهران می برم و اگر توانستم تولید را به سطحی برسانم که مورد رضایت شما باشد، اجازه تولید خودکار بیک در ایران را به من بدهید، اگر نتوانستم ماشین تزریق را نگه می دارم و قالب را به شما بر می گردانم تا سر فرصت به هرکس خواستید بفروشید و بعدا پولش را به من بدهید.»
رئیس بیک که متعجب به حرف های علی اکبر رفوگران گوش می کرد با پایان یافتن صحبت های او با لبخند به او گفت این پشتکار را به شما تبریک می گویم. پس از این موافقیت رئیس کارخانه بیک علی اکبر رفوگران دستگاه های مورد نظرش را خریداری کرد و به ایران بازگشت. او پس از بازگشت شرکت صنعتی « قلم خودکار» را تشکیل داد، به این ترتیب که پدر ۴۳ درصد، برادر بزرگ (حاج عباس) ۳۳ درصد و علی اکبر رفوگران ۳۳ درصد سهام داشتند. آن ها با خرید یک قطعه زمین ۱۱ هزار متری در تهران نو با سرعت ساخت کارخانه را شروع کردند و وقتی ماشین ها به تهران رسید، مقدمات تاسیس کارخانه آماده بود. شرکت با سرمایه ثبتی ۱۰ میلیون ریال، آبان ۱۳۴۳ در ۲۸۰۰ متر زیربنا، پروانه بهره برداری گرفت.
تعداد پرسنل فنی و کارگر عادی در آغاز کار ۹۶ نفر بود و سه ماه طول کشید تا اولین محصول به بازار آمد. با شروع تولید علی اکبر رفوگران بخشی از تولیدات خود را به فرانسه فرستاد تا کیفیت محصولات در شرکت بیک مورد بررسی و تایید قرار گیرد. شرکت بیک بعد از بررسی کیفیت محصولات ایرانی آن ها مورد تایید قرار داد. فروش شرکت بیک با شروع تولید در کارخانه از ۵۰۰ هزار به بیش از ۱۰۰ میلیون افزایش یافت.
مداد «سوسمار»
مدتی از فعالیتهایی کارخانه بیک در ایران گذشته بود که رفوگران به اندیشه بازآفرینی مداد سوسمار میافتد. مداد سوسمار را اولین بار فرمانفرماییان به ایران وارد کرده بود ولی کارخانه به دلایل مالی تا آستانه ورشکستگی رفته بود. اما رفوگران تصمیم داشت تا کارخانه ورشکسته را بازهم به روزهای خوش بازگرداند. پدر برای خرید این کارخانه رضایت نداشت ولی علیاکبر او را مجاب ساخته بود. او به سرعت مدیرعاملی جدید برای کارخانه منصوب کرد. رفوگران به این نتیجه رسید بدون کمک یک مدادساز باسابقه خارجی کاری از پیش نمیبرد. چون آن زمان مداد سوسمارنشان از کارخانه «فابرکاستل» در نورنبرگ آلمان وارد و مارک آن بسیار مشهور بود، به فکر تولید آن در ایران افتاد.
وی به آلمان رفت و با راضی کردن روسای فابرکاستل آلمان، امتیاز ساخت آن را گرفت. نمایندگی انحصاریاش در ایران، عمویش حاجمحمد باقر تحریریان بود. پس از سفر به آلمان توانست اعتماد شرکت را برای تولید تحت لیسانس آن بهدست آورد. قرار شد مغز مداد را از آنها بخرد و هر قراص مداد را یک مارک رویالتی بپردازد. همچنین یک هفته در کارخانه آلمانی برای مطالعه نحوه تولید مداد مستقر شد. کارخانه پس از مدتی کوتاه به سودآوری رسید و علی اکبر بازهم موفقیتی دیگر کسب کرد. او در این دوران دو محصول مهم بازار ایران را در اختیار داشت.
عطر بیک
رفوگران کارخانه عطر بیک را از فرانسه در سال ۱۳۷۵ خریداری کرد. علت رویکردش به تولید عطر، این بود که مخارج گمرکی واردات عطر به ایران زیاد و کاهش قیمت با تولید آن در ایران امکانپذیر بود، همچنین کشور ایران جمعیت جوان زیادی دارد که بسیاری از آنها قدرت خرید عطرهای گران قیمت خارجی را ندارند. بسیاری از همکارانش معتقد بودند، نمیشود چنین چیزی در ایران تهیه کرد، حتی صاحب بیک فرانسه هم فکر میکرد این کار در ایران موفق نمیشود اما رفوگران با کمک خواهرزادهاش «مهندس کاتوزیان» موافقت بیک را جلب کرد تا عطر بیک را در ایران تولید کند. او باور داشت میتواند محصولی با کیفیت عطرهای گرانقیمت خارجی را با قیمت بسیار کمتر در ایران تولید کند.
کارخانه سوم رفوگان در سال ۷۷ برای تولید عطر بیک راه اندازی شد.
سال ۱۳۷۷ با هدف تامین مواد اولیه موردنیاز و ایجاد زمینههای صادرات به بازار کشورهای همجوار، کارخانه دیگری توسط رفوگران جهت تولید نوک خودکار بیک با مشارکت شرکت بیک فرانسه در شهرستان فیروزکوه احداث شد.
راز موفقیت
فعالیت های اقتصادی این فعال بخش خصوصی با تولید خودکار بیک به اوج رسید. خودش روایت کرده است که قبل از آن به همراه پدر و برادش در حجره ای ۱۲ متری کار می کردند. برای اجرای این طرح او از حمایت های مالی پدر بهره برده است و حتی به قرض از عمو و برادرانش به همراه دریافت وام بانکی روی آورده است تا بتواند کار تولید را آغاز کند. براساس گفته های علی اکبر رفوگران در کتاب خاطراتش، تنها پیگیری های او برای تولید، کمک مالی پدر و شانس دیدار با رئیس کارخانه بیک در فرانسه علت موفقیت هایش بوده است.
پایان تراژیک
علیاکبر کارخانه خود را گسترش داده بود اما با اتفاقاتی این کارخانه را از دست داد. روایت میکنند که آسایشگاه «کهریزک» را عباس با دیگر خیران بازار تاسیس کرده بود. با این وجود ماجرایی در سازمان تعزیرات حکومتی پای برادران رفوگران را به زندان باز کرد تا در نهایت با پادرمیانی ناطق نوری که به فرمان رهبری، نامه تظلم خواهی برادران کارآفرین را مورد پیگیری قرار داده بود، قائله پس از دشواری فراوان ختم شود.
علیاکبر مردی نیکوکار بود. او خود در خاطراتش میگوید: «روانی شده بودم. به نظرم میآمد که کسانی از پشت دیوارهای اتاق فریاد میزنند: «ای رباخوار کثیف، ای نزولخوار نجس…» با تنی لرزان رفتم تا مانند هرشب وضو بگیرم و نماز واجب را به جا آورم. گویی کسی در گوشم فریاد زد که در مقابل کدام خدا میخواهی بایستی و نماز بگذاری؟ دیدم آن خدایی که من به آن معتقدم از من نزولخوار متنفر است. از وحشت فریادی زدم و بیهوش شدم. نمیدانم چند ساعت در اغما بودم. وقتی به هوش آمدم نیمههای شب بود. تنم در آتش تب میسوخت. آن شب، سختی برزخ را حس کردم. بر سر خود میکوبیدم و به خود نهیب میزدم که ای حاجی ابراهیم، چه بر سر خود آوردی، آخر تو مردی معتقد بودی، حرام و حلال را میشناختی، دیدی با چه خفتی زن پاکدامن خود را از دست دادی؟ چه شد که به این ورطه هولناک افتادی، خدا لعنت کند آن دلال سیهکار را که آرام آرام تو را به این سیاهچال کشانید! تا صبح گریه کردم و خودم را شماتت نمودم. آفتاب که درآمد، با تنی له شده و زبانی خشک و چشمانی از گریه متورم، عازم قم شدم. به خانه آقایی – که قبل از آلودگی، مقلدش بودم و سهم امام را به ایشان میدادم- رفتم. ماجرا را برایش شرح دادم. فرمود باید سود پولهایی که گرفتهای یکایک به آنها برگردانی و خود را از این آلودگی منزه نمایی. به تهران برگشتم و طی چند روز با زحمت فراوان بهرههای گرفته شده را به صاحبانشان مسترد داشتم. حاجیه خانم را به خانه برگرداندم و امروز خوشحالم که با عنایت خداوند و وجود همسری پاکدامن از لجنزار رباخواری بیرون آمده ام.»
خانه نشینی
علی اکبر رفوگران پس از سال ها دشواری و عبور از گردنه های سخت به خانه ای در لواسان پناه برده است تا فضای آرام را به محیط کارخانه ارجح کرده باشد. کارخانه «استدلر» توسط فرزندان و برادرزاده های او اداره می شود. او مدتی پیش رمان «خداداد» را از دلنوشته هایش منتشر کرد تا روزهای سخت زندگی را روایت کرده باشد. زندگینامه علی اکبر هم بعد از آن به چاپ رسید. پیرمرد اکنون به دور از هیاهوی شهر شعر می نویسد شاید با همان خودکار بیک.
زندگی نامه اصغر قندچی
شاه گفته بود که «نیازمند»* ۶ ماه مهلت دارد که اتومبیلسازی را در ایران راه بیندازد والا برود (اخراج است)… مهندس شیرزاد را خواستم و گفتم که به هر صورت شده ما باید حتی اگر ناچار شویم یک عدد اتومبیل که بدنه آن در ایران ساخته شده باشد ارائه دهیم تا نشان دهیم که این کار در ایران عملی است. … ما در ایران صافکارهای خیلی خوبی داریم که گلگیرها و بدنههای تصادفی اتومبیلها را بهخوبی تعمیر میکنند. کسی را پیدا کن که با دست بدنه یک جیپ را بسازد و ما را از تنگنا نجات دهد. او رفت و چند روز بعد گفت:
پیدا کردم. بیا باهم برویم دروازه قزوین.
به یک گاراژ بزرگ وارد شدیم که کف آن خاکی بود … رئیس گاراژ «اصغر آقا قندچی» نام داشت. اصغر آقا جوانی بود خوشاندام، قوی با دستهای زمخت و کارکرده. … گفت آقای مهندس من در اینجا برای یک شرکت کار میکنم که نماینده کامیون «ماک آمریکا» است. «ماک» کامیون خیلی قوی است ولی برای جادههای آسفالتشده آمریکا ساخته شده. در ایران جادههای خاکی و دستاندازهای زیاد شاسی را میشکند و در تابستانها هم جوش میآورد. من کامیونها را میگیرم، شاسی آنها را تقویت میکنم و رادیاتور آنها را بزرگ میکنم تا مناسب جادههای خودمان شود. … اصغر آقا گفت یک اتاق کامیون هم خود ما ساختهایم. … گفتم اصغر آقا من معاون وزارت اقتصاد هستم. فردا بیا اداره من با تو کار مهمی دارم. او را پهلوی خود نشاندم و گفتم:
چند ماه دیگر نمایشگاه صنعت برای اولین بار در تهران افتتاح میشود. شاه برای بازدید میآید. من میخواهم تو در نمایشگاه شرکت کنی. تو یک شاسی اتومبیل جیپ بخر و در گاراژت با دست یک بدنه تمیز بساز و روی آن شاسی بگذار و آن را قشنگ رنگ کن و آن کامیون را هم که اتاق رانندهاش را با دست ساخته بودی تمیز رنگ کن و همه را در غرفه مخصوصی که در نمایشگاه برایت درست خواهم کرد بگذار. شاه به غرفه تو خواهد آمد کاری کن که مورد توجه قرار بگیری.
بعد به او گفتم به پاداش این زحمات که خواهی کشید، من هم امروز اولین پروانه ساخت کامیون در ایران را برایت صادر میکنم و به بانک توسعه صنعتی و معدن توصیه میکنم به یک وام صنعتی بدهد تا بتوانی فوری زمین بخری و کارخانهای برای ساخت کامیون ماک بسازی. شاه از غرفه اصغر قندچی بازدید کرد. اصغر آقا چند اتاقک کامیون، چند گلگیر و چند رادیاتور همه ساخت کارگاه خودش را به نمایش گذارده بود. علاوه بر آن یک عدد اتومبیل جیپ که بدنه آن ساخت ایران بود. … طولی نکشید که اولین شرکت سازنده کامیون در ایران شروع به ساخت کارخانه کرد.*
اصغر قندچی (۱۳۹۸-۱۳۰۷) اولین سازنده کامیون در ایران در ۷ مرداد ۱۳۹۸ در سن ۹۱ سالگی درگذشت؛ اما دو سال قبل از اینکه مرگ گریبانش را بگیرد، کامیون را استارت زد. روی صندلی نشسته بود و رانندهای پشت کامیون رفت. خیره به او بود تا اینکه راننده سوئیچ را چرخاند و کامیون روشن شد و این آخرین جنگندگی قندچی در زندگیاش بود.
اصغر قندچی در گفتوگوهایش با رسانهها خود را اینگونه ترسیم میکند؛ پسرکی عاشق کار و در سودای پیشرفت اما گریزان از کلاس و درس. او گفتهبود:
ما ساکن محله قنات آباد تهران بودیم، نزدیک میدان اعدام، خانوادهام همه اصالتا بازاری هستند ولی پدرم وکیل بود و به درس و مدرسه اهمیت زیادی میداد. حتی آن زمان خواهرم مدرسه میرفت اما من از درس خواندن اصلا خوشم نمیآمد و همیشه از مدرسه یک ثلث یک ثلث فرار میکردم و میرفتم سر کار؛ یکبار مادرم به داییام گفت که این مدرسه نمیرود، آن بنده خدا هم من را کشید کنار و گفت اصغر چرا مدرسه نمیروی؟ من هم هیچی نداشتم بهش بگویم؛ اینجوری شد که خودش با من فردایش آمد مدرسه و از مدیرمان پرسید این چند روز است مدرسه نیامده؟ آن بنده خدا هم گفت یک ثلثی هست! بعد داییام گفت که باید مدرسه بروم و من را سپرد به مدیر ولی خب هنوز از مدرسه بیرون نرفته بود که از درخت و دیوار رفتم بالا و پریدم تو کوچه و دوباره فرار کردم. من اینجوری درس خواندم و کلا ۷ کلاس مدرسه رفتم و از بچگی جذب کار شدم.
اصغر قندچی از کودکی بهعنوان کارگر در تعدادی از اولین گاراژهای تعمیر اتومبیل ایران کار کرده بود. یکی از این کارگاهها به مستشاران آلمانی تعلق داشته و او توانسته بود از تکنسین و مهندسان آلمانی در ایران، فنون بسیاری را در زمینه خودرو و صنعت حملونقل بیاموزد. او خود در این باره میگوید:
آن زمان ما یک مستاجر داشتیم که کار آهنگری و مکانیکی میکرد، یک روز رفتم کارگاهش تماشا و از کار خوشم آمد، این شد که جذب همانجا شدم. مدتی بعد هم رفتم در یک تشکیلاتی که استادکارهایش خارجی بودند؛ یک آلمانی، یک روس و فکر کنم یک استادکار اهل چک آنجا کار میکردند. آنها کار تعمیرات انجام میدادند که البته بعد از جنگ جهانی دوم هم کلا برچیده شد. من آنجا کار مکانیکی و آهنگری میکردم، چون بچه زرنگ و علاقهمندی بودم و از این استادکارها خیلی یاد گرفتم و چشم و گوشم به کار باز شد، آنجا انواع تعمیرات انجام میشد، موتورهای آسیاب، لوکوموتیو و… چون تعمیرگاه بزرگ و استادکارهای حرفهای آن زمان در کشور نداشتیم، خیلی کار برای آن مجموعه میآوردند.
او کارگاهش را با کمترین سرمایه کلید زد:
سرمایه خاصی نداشتم و از کسی هم کمک مالی نگرفتم. از ۱۶سالگی برای خودم دکانی باز کردم در اندازه سه متر در سه متر و بعد یواشیواش محل کارم را توسعه دادم به پانزده متر و سی متر و صد متر و پانصد متر تا به ۲۵۰ هزار مترمربع رسید… هوا روشن میشد کار را شروع میکردم و با عشق و علاقه تا دیروقت کار میکردم و فقط به فکر پیشرفت بودم، فقط کار، کار و کار… از کار روی سواری کوچک شروع کردم تا اتوبوس و کامیون. من کارم را با کپیکاری از نمونههای خارجی آغاز کردم و باهوش و پشتکاری که داشتم یاد گرفتم که نمونههایی مثل قطعات خارجی و حتی بهتر از آنها را بسازم، مخصوصا ماک.
قندچی در تعمیر و نگهداری ماک به تخصص رسیده بود.
جنگ جهانی دوم اگر برای بسیاری چیزی جز ویرانی در پی نداشت اما برای قندچی یک موهبت بود. او از باقی ماندههای قطعات جنگ جهانی دوم استفاده میکرد تا کامیونهای ماک را که خراب شده بودند، کامل کند و در این کار از موتورهای انگلیسی کامنز که در آن روزگار برای چاه آب استفاده میشد، بهره میگیرد:
یادم هست دو تا دلال بودند که برای من از این کشورها جنسها و قطعات ماشینها را میآوردند و من هم آنها را میخریدم و روی ماشینها سوار میکردم. ما هم یواشیواش باهمان قطعات، ماشین جمع کردیم و مدتی هم نگذشت که این خودروهایی که از جنگ جهانی باقی مانده بود سر از خرمشهر درآورد و به سمت تهران سرازیر شد و ما با کمک این خودروها و قطعاتی که میآوردند، هرروز ماشینهای بیشتری را جمع میکردیم و اینجوری بود که کار را توسعه دادیم. در کنار اینها چند سالی هم که گذشت دیگر خودم شروع کردم به تولید؛ چون آهنگری را کنار مکانیکی آموخته بودم و فولاد و فلزات را میشناختم، بعضی از قطعات را میساختم یا کیفیت آنها را ارتقا میدادم. تا جایی که اسم گاراژم پیچید و هرچی ماشین سنگین تصادفی و چپ کرده بود، میآوردند پیش خودم؛ ما هم مثل پینهدوز، همهچیز را وصلهپینه میکردیم تا ماشین درست شود. اول کار هرچیزی را کپی میکردم و میساختم ولی کمکم میفهمیدم همهچیز را میشود درست کرد. مثلا قطعات زیربندی ماک را تغییر میدادم. اتفاقا آن زمان یک آقایی هم بود در تهران که نمایندگی ماک را داشت و بعضی وقتها به من قطعه میداد، خیلی وقتها برای دیدن کار و تغییراتی که میدادم به گاراژ ما میآمد و از نزدیک کار را با تعجب نگاه میکرد. به خاطر دارم که رادیاتورهای کامیونها را بزرگ میکردم تا توی جادههای آن زمان ایران جوش نیاورند یا مثلا اگر یک موتور ماک ۱۲۰ اسب بود، من ۱۵۰ اسب روی آن میگذاشتم و تقویتش میکردم.
طلوع ستاره بخت قندچی
او خود درباره اینکه چگونه ستاره بخت اش طلوع کرد؛ میگوید:
نماینده بنز آمده بود ایران و اعلام کرده بود که میخواهد اینجا خط تولید راهاندازی کند ولی چون دنبال مونتاژ بود و نه تولید، با دکتر نیازمند دعوایش شده بود و شاه هم به نیازمند و عالیخانی گفته بود حالا که با این نماینده بنز دعوا کردید، ۶ ماه وقت دارید که اینجا ماشین تولید کنید وگرنه باید وسایلتان را بردارید و از وزارتخانه بروید. اینجوری بود که آنها هم دنبال کسی میگشتند که کار را بلد باشد و آنها هم حمایت کنند تا ماشین بسازد؛ من اصلا تا قبل از آن روز که آقای نیازمند آمد گاراژ، او را ندیده بودم. یادم میآید داشتم کار میکردم که دیدم یک مرد با کتشلواری شیک وارد گاراژ شد با چند نفر و خودش را معرفی کرد و گفت که معاون وزیر اقتصاد است و برای دیدن کار ما آمده، خلاصه شروع کرد به سؤالپیچ کردن من که چهکار میکنید و چهکار نمیکنید و… من هم حسابی همهچیز را توضیح دادم و قطعاتی را که ساخته بودم نشان دادم؛ هرچه من بیشتر تعریف میکردم و قطعات بیشتری که خودمان درست کرده بودیم بهش نشان میدادم هیجانزدهتر میشدند تا اینکه گفتم بیایید یکچیز ویژه میخواهم به شما نشان دهم، بعد آقای نیازمند و همکارانش را بردم داخل سوله گاراژ و به آنها هیکل کامیونی (بدنه اسبی کامیون) را که با دست ساخته بودم نشان دادم؛ چهره آقای نیازمند در آن لحظه را هیچوقت از یاد نمیبرم، انگار همین حالا بود، آنقدر خوشحال شد که کم مانده بود من را بغل کند؛ بعد از دیدن گاراژ، نیازمند رفت و گفت که یکی-دو روز بعد بروم وزارتخانه. وقتی رفتم، پرسید اگر ما حمایت کنیم تو کارخانه تولید کامیون راهاندازی میکنی؟ من هم که عشق تولید بودم سریع گفتم بله.
بعدها نیازمند در خاطراتش قندچی را به یک شخصیت در فیلمهای وسترن تشبیه کرده بود. او گفته بود که قندچی یک عادت همیشگی داشت: «میجنگید.» او جنگ را آغاز کرد و اولین کامیون را ساخت و در نمایشگاه دست آوردهای صنعتی ایران خودروهای ساخت خودش را برای شاه ایران به نمایش گذاشت که تعجب او را هم برانگیخت:
شاه ده دفعه از من پرسید که کسی بهت کمک کرده؟ گفتم نه. پرسید چیزی احتیاج داری؟ گفتم نه. حتی پرسید کمک مالی بهت شده؟ گفتم نه.
آخرین پادشاه ایران بعد از خروج از این غرفه و کسب رضایت، اولتیماتوم ششماهه وزارت اقتصاد را لغو کرد و اصغر قندچی با پروانه ساخت کامیون در ایران، کار خود را شروع کرد. پس از آن کار قندچی گرفت و به صنعتگر تبدیل شد. بر اساس روحیاتش نام کارخانه را از شخصیت کاوه آهنگر گرفت و به عشق وطنش آن را «ایران کاوه» نامگذاری کرد. شرکت ماک آمریکا هم برای اولین بار خارج از خاک آمریکا، حاضر به همکاری با اصغر قندچی میشود. تمام تلاشی که او برای بهبود کیفیت قطعات ماک انجام داد باعث شد کامیونهای ماک ساخت ایران بهتر از ماکهای وارداتی به فروش برسند. چون خیلی خوب امتحان پس داده بودند و کسانی که این ماکها را داشتند آنقدر راضی بودند که خود تبدیل به تبلیغ خوبی برای ماکهای ما شدند. آنطور که خود او میگوید درمجموع قیمت ماک تولیدی او در اندازههای کوچک و بزرگ ۱۰۰ تا ۱۵۰ هزار تومان بود و با تریلر و تمام قطعات جانبی یک ماک ایرانکاوه ۳۰۰ هزار تومان فروخته میشد؛ در حالی که ماک آمریکایی بدون تریلر حدود ۲۰۰ هزار تومان به فروش میرسید. زندگی به کام او پیش میرفت تا جایی که بیش از ۲ هزار نیروی کار داشت.
قندچی پس از انقلاب
او در سال ۱۳۵۷ به فکر تولید آخرین قطعات ماک در ایران ازجمله موتور افتاده بود که انقلاب اسلامی پیروز شد؛ او در بحبوحه انقلاب برای ابطال سفارش ۴ هزار قطعه به آمریکا سفر کرده بود. دوستانش به او تذکر دادند همانجا بماند و راهش را به سمت ایران پیش نگیرد اما او که برادرش جزو شهدای ۱۶ آذر بود به تهران بازگشت تا کار خود را ادامه دهد. از آمریکا که برگشت مستقیم سراغ کارخانه رفت:
همه را جمع کردم و در نطقی غرا به آنها گفتم مملکت اسلامی شده و کشور دنبال توسعه و پیشرفت است و بهتر است با توجه به شرایط و نیاز کشور ما هم تغییراتی بدهیم و پیشنهاد دادم تولید کامیون را کم کنیم و در عوض تولید وانت را به مجموعه اضافه کنیم. حتی گفتم میتوانیم به کارگرها هم وانت بدهیم تا بعد از کار با وانت کار کنند.
قندچی در دوران آغاز جنگ
او هر کاری از دستش برمیآمد برای حفظ این کارخانه انجام داد با این وجود تولید کارخانه تقریبا تعطیل شد. البته ایران کاوه شامل مصادرهها نشد و جان سالم به در برد ولی این سلامت دوام زیادی نداشت. جنگ آغاز شده بود و قندچی هم باید کامیونها را سرپا نگه میداشت. این روال ادامه داشت تا اینکه سال ۱۳۶۲ دولت اعلام کرد کارخانه باید تحت مالکیت و مدیریت سازمان گسترش دربیاید. مدیری از طرف سازمان به قندچی معرفی شد. قندچی باید اموالش را تحویل او میداد ولی در جریان انتقال درگیری پیش آمد و سر و کار اصغر قندچی به زندان اوین افتاد. مدتی در زندان بود تا اینکه از جبههها خبر میرسد کامیونها زمینگیر شدهاند و باید کاری کرد. یکراست سراغ او در اوین میروند و از قندچی میخواهند در هیبت زندانی راهی خرمشهر شود. او قبول میکند:
گفت خرمشهر و مرزهای کشور درگیر جنگ شده و نیروی زمینی عراق در حال پیشروی است ولی ما «تانکبر» نداریم تا تانکهای ارتش را به منطقه ببرند. تا این را گفت، چون آمار ماشینهای سنگین تانکربر را داشتم گفتم شما ۵۶۰ تانکبر دارید؛ گفت اینها همه خوابیده است و کار نمیکند، گفتم من راهشان میاندازم اما برای تعمیر و راهاندازی تانکبرها قطعه هم لازم بود. برای حل این مشکل بودجه نیاز بود. رفتند و آمدند گفتند بودجه نداریم. گفتم خود من بودجه کار را تامین میکنم. فردا صبح رفتم و ماشینها را دیدم و کار را شروع کردم و چند ساعتی نگذشت که توانستم ۲۰- ۱۵ ماشین را راه بیندازم. زمان جنگ که شد دیگر به ما قطعات بزرگ ماشینها را نمیدادند؛ ما معمولا از ماشینهای روسی، انگلیسی و آلمانی استفاده میکردیم و وقتی با مشکل تامین قطعات روبهرو میشدیم به کمک همدیگر وصلهپینه میکردیم. … ماشین درست کرده بودیم که موتورش ماک بود، بدنهاش بنز و دیفرانسیالاش چیز دیگری بود.
قندچی پس از جنگ دوباره به کارگاهش بازگشت و تا آخر عمر هم در این کارگاه کار کرد و تا پیش از بستری شدن در بیمارستان همچنان در آن مشغول به کار بود. او با قطعات باقی مانده از کامیونهای قدیمی خودش را سرگرم میکرد. آنجا حتی چندین کامیون را با همین قطعات سرهم کرده بود. کارخانه ایران کاوه که او موسس آن بود گرچه بعدها به شرکت سایپادیزل تغییر نام پیدا کرد و پس از ماک به تولید محصولات ولوو پرداخت و در چند سال اخیر هم به سراغ مونتاژ کامیونهای چینی رفته است، اما سوله ایران کاوه همچنان در خیابان قزوین پابرجاست و کامیونهای ماک همچنان در جادههای ایران تردد دارند.
*رضا نیازمند مؤسس سازمان مدیریت صنعتی و بنیانگذار سازمان گسترش و نوسازی صنایع ایران بود. وی نقش برجسته ایی در احداث کارخانجات تراکتورسازی تبریز، ماشینسازی تبریز، ماشینسازی اراک و آلومینیوم اراک در زمان مدیریت خود در سازمان گسترش و نوسازی صنایع داشته است. همچنین نقش ارزنده ایی در ایجاد صنایع مس سرچشمه و شرکت یوریران داشته است. در زمان تصدی وی بهعنوان معاونت صنایع در وزارت دکتر عالیخانی، شرکت ایران ناسیونال و ماک ایران تأسیس و شروع به کار کرد.
*برگزیدهای از صفحات ۱۳۴ تا ۱۳۸ کتاب «تکنوکراسی و سیاستگذاری اقتصادی در ایران به روایت رضا نیازمند» است که به کوشش علیاصغر سعیدی، عضو هیات علمی دانشگاه تهران، جامعهشناس و مورخ تاریخ اقتصادی ایران دوران پهلوی، منتشر شده است.