افسانه سنگتراش
نویسنده:
کوش نروویچ
مترجم:
محمدقاسم صالح رامسری
امتیاز دهید
یکی بود، یکی نبود
در زمان های قدیم مرد سنگ تراشی بود که در یک معدن کار می کرد. کار او خرد کردن سنگها بود. او هر روز کلنگش را برمیداشت و سنگها را خرد می کرد. یک روز که مشغول کارش بود، فریاد عده ای سرباز توجه اش را جلب کرد. سربازان در حالیکه که می دویدند فریاد میزدند: "زانو بزنید، زانو بزنید"
چند لحظه بعد مرد سنگ تراش فیل سفید بزرگی را دید که پادشاهی بر پشتش سوار بود. سنگتراش هم مانند همه اهالی این سرزمین ناچار به خاک افتاد و زانو زد و با خود گفت:
"پادشاه آنقدر بالا نشسته است که اصلا نمی تواند مرا ببیند، من بیچاره را بگو که باید به یک فیل تعظیم کنم."...
بیشتر
در زمان های قدیم مرد سنگ تراشی بود که در یک معدن کار می کرد. کار او خرد کردن سنگها بود. او هر روز کلنگش را برمیداشت و سنگها را خرد می کرد. یک روز که مشغول کارش بود، فریاد عده ای سرباز توجه اش را جلب کرد. سربازان در حالیکه که می دویدند فریاد میزدند: "زانو بزنید، زانو بزنید"
چند لحظه بعد مرد سنگ تراش فیل سفید بزرگی را دید که پادشاهی بر پشتش سوار بود. سنگتراش هم مانند همه اهالی این سرزمین ناچار به خاک افتاد و زانو زد و با خود گفت:
"پادشاه آنقدر بالا نشسته است که اصلا نمی تواند مرا ببیند، من بیچاره را بگو که باید به یک فیل تعظیم کنم."...
دیدگاههای کتاب الکترونیکی افسانه سنگتراش
دوره دبستان جایزه گرفتم